سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تابستان 84 - عــشــق مـلـکـوتـی

هر یک از شما آینه برادرش است . اگر رنجی را در او ببیند، دورش می سازد. [امام علی علیه السلام]

نویسنده: عشق ملکوتی(84/6/22 :: 8:6 عصر)

(بنام تو ای ارام جان )

چند روز پیش  تویه یکی از وبلاگا داستان زیبای سجاده رو  که در مورد فضیلت نماز شب بود ، خوندم  و یادم میاد منم اون موقع ها که خیلی خیلی جوانتر بودم یه تجربه ی این چنینی داشتم شاید گفتنش تکراری باشه ولی چون برای منم اولین خاطره ی نماز شب خوندنم بوده ، همیشه  اون لحظات حقیقتا عرفانی رو بیاد دارم
 
 
یادمه اولین بار در  نیمه ی شبی با صدای هق هق خفیفی از خواب بیدار شدم و خوب که دقت کردم متوجه شدم صدا از اتاق بابای خدابیامرزمه ، کنجکاوانه خودمو یواشکی به نزدیکی اندرونی بابا رسوندم و باز یواشکی سرک کشیدم ، هاله ای از نور  در داخل اتاق اطراف سجاده ی بابا بود که ادم رو بی اختیار به سوی خودش میکشید
از توصیف انچه که میدیدم خداییش عاجزم و از اون شب به بعد  
کار من شده بود سرک کشیدن های دزدانه به شب های عرفانی بابا و از اینکه چنین دستبردهای شبانه ای میزدم همیشه خوشحال بودم و جالبتر اینکه از اون شب  به بعد جای ساعتی که کوک میکردم ، صدای تکبیر نماز شب بابا منو عینه برق گرفته ها سر جام میخکوب میکرد و چند ثانیه بعد خیلی سریع عملیات سینه خیز رفتن به سمت اندرونی بابا با رمز مقدس یا زهرا شروع میشد 
در یکی از همین  شب ها بود که انگار  ندایی از اندرونی شنیدم که میگفت : ...... چرا جای این همه ناخنک زدن به شب های ملکوتی من ، خودت لذتشو نمیچشی ؟ مگه نمیخواهی بر بال ملائک به عرش بری ...... !!!! 
همونجا نیت کردم  که منم فردا شب زودتر بیدار شم و پشت در اندرونی هر کاری رو بابا میکرد انجام بدم
تا اینکه فردا شب شد یهویی از خواب پریدم اول دیدم فانوسی که بابا همیشه در اندرونی روشن میکرد خاموشه ..... راستش اولش غصه خوردم که ای وای دیدی چطور شد ؟ خواب موندم !!!
 کور مال کورمال رفتم ساعت روی دیوارو در سایه روشن نور ماه که از پنجره مشبک در چوبی به داخل اتاقم رخنه کرده بود دیدم .... تازه متوجه شدم که هنوز شب به نیمه نرسیده و من از ذوقم زودتر بیدار شده بودم
 از این واقعه که زودتر از بابا بیدار شده بودم کلی خوشحال شدم
اهسته و خیلی اروم رفتم حیاط که قضای حاجت بجا بیارم ، وضو بگیرم و خودمو برای یه شب عرفانی اماده کنم
وقتی به حیاط رسیدم دیدم ماه که قرص کامل بود روی خودشو از من بر گردوند ، وقتی با تعجب خودمو با دقت نگاه کردم ، ناگهان  بر خودم لرزیدم
نه اینکه فکر کنید از سرمای چله ی زمستون لرزیدم ها .... 
ای وای ...... لعنت بر شیطون .... 
دیدی چطور شد .... حالا چکار کنم ..... 
 از اینکه دیدم شیطون به خوابم امده بوده و منو اغفال کرده بود و ناچار بودم  غسل کنم تازه فهمیدم که چرا ماه هم از دیدن من شرمش امده بود  
در اون حالت رو به اسمون کردم و گفتم : ..... خدا جون اخه من قربون اون مهربونیت برم یعنی منو  لایق ندونستی ... ؟
یعنی چون کم سن و سال بودم اجازه ورود به حریم کبریاییت رو نمیدی ..... ؟
توی همین احوال بودم که مرغ سحر همنوا با نسیم سردی که از طرف باغ  بسمت حیاط پو شیده از برف وزیدن گرفته بود ، شروع به خواندن کرد 
 
هوا بس ناجوانمردانه سرد بود ، سرما تا مغز استخوانم مینشست
ندایی درونی مرا نهیب داد : ...... این بود اون نیت و میلت به نماز شب ؟
 این بود اون همه التماست که میخواستی لذت شب زنده داری رو بچشی و ...... 
ناگهان چشمم به استخر یخزده ی وسط حیاط افتاد اهسته شروع به شکستن یخ گوشه ی استخر که از  عمارت بیست متری دور تر بود کردم
با هر ضربه ای که به یخ میزدم ، نگاهی به پنجره های عمارت و بخصوص به پنجره ی اندرونی بابا می انداختم
بلاخره تونستم به اندازه ای که خودمو در استخر غوطه ور کنم و خارج بشم ، یخ ها رو بشکنم
اهسته رفتم بطرف زیر زمین و یه ملافه پیدا کردم و دوباره امدم نزدیک استخر 
 صدایی از عمارت به گوشم رسید و بدنبال ان احساس کردم که صدا  میگفت : .... ببین بچه جون این ادا اطوارا برای تو هنوز زوده .... حیف نیست اون رختخواب گرم و نرمت رو رها کردی .... بیخیال غسل کردن شو برو بقیه ی خوابتو ببین و حالشو ببر و ...
ناگهان صدایی از اندرونی بابا منو به خودم اورد .... دو باره رو کردم به خدا و ازش کمک خواستم و التماسش کردم که نزاره ابروم پیش بابا بره
یه بسم الله گفتم و لعنت بر شیطان کردم و ......  
تا بیام بفهمم که چه اتفاقی افتاده دیدم دارم از گوشه ی استخر خودمو بالا میکشم ..... نفسم تویه  هوا یخ میزد و در حالی که از شدت سرما  میلرزیدم ملافه رو پیچیدم به خودم و با دلواپسی عمارت رو نگاه کردم
  پله های عمارت  از وسط به دو طرف ، باغ و حیاط  باغ تقسیم میشد ، خیلی سریع خزیدم زیر پله هایی که به سمت باغ میرفت
دیدم بابا ارام ارام از پله ها پایین امد و بسمت گوشه ی حیاط باغ که دستشویی بود رفت ... ولی نه .... ناگهان کنار استخر ایستاد و به یخ های شکسته نگاه کرد ... منکه از ترس ابرو ، لرز سرما رو فراموش کرده بودم باز دست به دامن خدا شدم که :
خدا جونم ... قربونت برم امشب رو به من رحم کن بهت قول میدم دیگه  از این غلطا نکنم و نزارم شیطون گولم بزنه و ...... 
 بابا یهویی یه نگاهی به اطراف و پله های عمارت کرد
گویی خدا منو با ملافه که زیر نور ماه از لا به لای پله ها بخوبی دیده میشدم از چشمان بابا قایم کرده بود چون دیدم بابا به راه خودش ادامه داد تا بره وضو بگیره
منم اهسته از پله های اونطرف رفتم داخل عمارت و خودمو خیلی سریع خشک کردم و چپیدم زیر لحاف و مثلا خودمو زدم به خواب
وقتی بابا بر گشت احساس کردم داره منو زیر چشمی ورانداز میکنه  منم انگار یه تیکه سنگ شده بودم تکون نمیخوردم  
وقتی بابا به اندرونی رفت و فانوس رو روشن کرد  منم خیلی سریع  سجاده ام رو پشت در اندرونی پهن کردم و اول از همه شروع کردم به تشکر از خدا بخاطر اینکه هم بهم قدرت مبارزه با هوای نفس و شیطان رو در اون لحظات سرد بهم عنایت نمود و هم اینکه توفیق اولین نماز شب رو بهم داده و خیلی چیزای دیگه رو شکرشو بجا اوردم و سپس همزمان با ندای ملکوتی که از اندرونی به گوش جانم مینشست شروع کردم به خوندن
الله و اکبر
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
           بسم الله الرحمن الرحیم ، الحمدولله .......
 
 
 
 ناگهان احساس کردم دستی بر شانه ام نشست
مادر بود که میگفت : بچه چقدر میخوابی پاشو نمازت داره قضا میشه .......
 
الان که سالها از اون شب خاطره بر انگیز میگذره ، هنوز شیرینی و لذت اون شب رویایی رو در کامم حس میکنم ، شبی که بعدها تکرار ......
 
 
التماس دعا ..... یا علی مدد


نظرات شما ()

موضوعات یادداشت

<      1   2   3   4   5   >>   >

صفحه اصلی

شناسنامه

ایمیل

 RSS 

کل بازدید:459586

بازدید امروز:14

پارسی بلاگ

وبلاگ های فارسی

بخش مدیریت

موضوعات وبلاگ

لوگوی خودم

تابستان 84 - عــشــق مـلـکـوتـی

جستجوی وبلاگ

:جستجو

با سرعتی باور نکردنی متن
یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان





















حضور و غیاب

لینک دوستان

حریم دل
درد دلهای دریا
نور خدا ...( طاها )
رنگین کمون
زخم قناری
متولد ماه مهر
ســاحــل دل
آوای هـیــوا
گل پر شکوفه
بانوی اسمان ( پرشین بلاگ )
پرنده ی بال شکسته
به یاد او
دل تنگ ایران
انا مجنون الحسین(ع)
شعر و عرفان
مرکز فرهنگی شهید آوینی
ارمیا
من و گل نـرگـس
کوچه باغ ملکوت
دیده بان ( میهن بلاگ )
دیده بان ( بلاگفا)
سوته دل
بهارستان
حرم دل
قافله ی نور
حاج حمید
لبیک
ذخیره ی خدا
خاطرات من
گل نرگس ... مهدی فاطمه
قصه ی رهایی
بازی بزرگ
راز هلال رمضان
مسافر،زندگی یک سفر است
چفیه
به نام تک نگارنده ی عشق
فاطمه سلام الله علیها
پله ... پله ... تاخدا
حرفهایم برای تو
عشق و نفرت
یا کریم
who?
آوای آشنا

اشتراک

 

آرشیو

داستان مـــادر
داستان لیلی و مجنون
دنیای اسرار امیز جن قسمتهای 1و2و3
زنان حماسه ساز عاشورا قسمتهای 1و2و3و4
پاییز 83
زمستان 83
بهار 84
تابستان 84
پاییز 84
زمستان 84
بهار 85
تابستان 85
پاییز 85
زمستان 85
بهار 86
تابستان 86

طراح قالب


. با پارسی بلاگ نویسندگی نوین را آغاز کنید >