سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان مـــادر - عــشــق مـلـکـوتـی

خداوند متعال می فرماید : « ... همچنان بنده ام با کارهای مستحب به من نزدیک می شود، تا آنجا که دوستشمی دارم . در نتیجه، گوش شنوایش، چشم بینایش، زبان گویایشو قلب دریابنده اش می شوم . اگر مرا بخواند، پاسخش دهم و اگراز من درخواست کند، به او ببخشم» . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

نویسنده: عشق ملکوتی(84/5/3 :: 12:1 عصر)

( بنام تو ای آرام جان )

فرخنده میلاد با سعادت  ، بزرگ بانوی عالم امکان ، گلدسته ی آستان قدسی ، حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیه و سلاله ی پاکش  ، احیاگر اسلام ناب محمدی ، حضرت امام خمینی و همچنین روز نکو داشت مقام والای مادر ، بر همگان بخصوص بر مادران بزرگوار و ایثار گر ، تبریک و تهنیت عرض میکنم و روزشان را به صد سال فرحبخش از خداوند منان خواهانم

سخن از مادر و مقام منیع عشق مادر است و من نیز در مقابل همه ی مادران بخصوص همه ی ان شیر زنانی عاشقانه با فرزند خواندگان  خویش مادری میکنند سر تعظیم فرود می اورم

به مناسبت فرخنده روز مادر ، داستانی از مادر برایتان مینویسم که در سالهای جوانی نوشتم 

هرچند قدری طولانی بنظر میرسد ولی به خواندش میارزد

اجازه بدید بشنویم داستان را از زبان قلم که در ان شب مهتابی نوشت و چنین اغاز کرد :

 

مادر ، حدیث عشق و ایثار ، واژه ی فداکاری

جمعه ای از جمعه های سال با غروب خورشید ، غروب زندگی انسانی در شفق محو شد

مادری که با فرزند خود راز و نیاز میکرد ،  در یکی از محله های جنوبی تهران زندگی میکرد

کودک از دیدن چهره های عبوس و یکنواخت  همسایگان  خسته شده بود

روح سرکشش در محیطی دیگر سیر میکرد و هر دم با سئوالات خود مادر را کلافه کرده بود

-: راستی مادر ، مگر امروز جمعه نیست ؟

-: چرا عزیزم

-: پس بابام کجاست ؟

_: مگه نمیدونی که پدرت امروز اضافه کاری میکنه ؟ شب میاد اگه کاری داری به من بگو

_: نه ، کاری که ندارم اما بابا  به من قول داده بود امروز با هم به امام زاده حسن بریم و تعزیه ببینیم  !!! راستی که بابا عجب ادم بد قولی شده ها

کودک هنوز فکرش اقتضا نمیکرد که بفهمد پدر برای امرار معاش خانواده در تلاش است تا  شاید  بتواند او را به سر منزل مقصود رسیدن یاری کند

مادر دلش به رحم امد ،  لباسهای نوی کودک را پوشانید و دستش را گرفت تا با هم به انجایی بروند که اینجا نباشد

کودک احساس خوشحالی میکرد و از اینکه شب به پدر خواهد گفت که با مادر کجا رفته بود از شعف در پوست خود نمیگنجید

تعزیه ای بود در فراسوی  بیابانهای  امامزاده حسن ، خلق الله ایستاده ، تعزیه دارانی را که هر ساعت هزار بار  امام حسین و حضرت عباس  را شهید و زنده میکردند به مردم عوام نشان میدادند

در چشمان مادر ، صحنه ی واقعی کربلا مجسم شد و چشمانش  طاقت نیاورند و اشکش جاری شد

دل مادر گرفته بود ، خورشید که ابر ، لباسی مندرس بر او پوشانده بود به ناگه عریان شد ولی دیگر رو به زوال میرفت و در حالی که چشمانش از خستگی خون گذاشته بود ، در غروب خود ناپدید میشد و سخنی نیز برای شب گفت

بادی سرد همراه با گرد و غبار  بساط تعزیه داران را بر هم زد ، مادر دست فرزندش را گرفت و گفت :

-: میترسم دیر بشه ، بیا به خونه برگردیم

محل تعزیه در پشت خط اهنی بود که در مسیری متوالی بالاتر  از سطح معمولی زمین قرار داشت

مادر و فرزند  خود را از سراشیبی به بالا می کشیدند ، مادر دستش را به لبه ی خط اهن گرفت و کودک را نیز بالا کشید و کمی روی ریل ایستادند و اطراف را نظاره کردند

صدای سوت قطار  از دور می امد ، قطار مانند دیوی گرسنه میغرید و پیش میامد ، مادر فرزند را ندا داد:

-: عزیزم من میرم  تو هم دنبال من بیا پایین

سپس مادر به سمت پایین ریل به راه افتاد و به خیال اینکه کودکش نیز بدنبالش خواهد امد

سکه ای که مادر به کودک داده بود از دست عرق کرده اش همان لحظه که میخواست  از بلندی ریل پایین بیایید لغزید و در میان چوبهای خط اهن در غلطید

دستان کوچک کودک به تقلا افتاد تا سکه را از میان ریل خارج کند تا به هنگام بازگشت به خانه برای بابا  شکلات بخرد

قطار گویی اغاز فاجعه ای را نوید میداد ، دهان باز کرده و جیغ میکشید و نفس هایش در هوا پراکنده میشد

مسافران تازه  خود را جابجا کرده بودند ، بچه ها هم نقل هایشان تمام شده بود و مشغول شیطنت در راهروی قطار بودند و بعضا هم بخواب رفته بودند ، پیر زنی  تسبیح میگردانید و پسری باب دوستی با دختری را باز کرده بود ..... صدای خنده ، فضای  بیرون از قطار را هم الوده کرده بود

دیگر چیزی به رسیدن قطار نمانده بود و مادر که به پایین رسیده بود دستش را به عقب زد و خواست که دست کودکش را بگیرد ولی  هوا را شکافت ، چند بار  به نام صدا زد اما از کودک خبری نبود ، به بالای ریل که نگاه کرد برای یک لحظه تمام بدنش به لرزه در امد و خاطراتی  که در مغز و قلب خود انباشته بود ، مجسم کرد

آه خدای من ..... لحظه ای دیگر فرزندم را قطار  خواهد بلعید .... پس ان همه رنج و مشقت و ان همه پول دوا و دکتر  را که خرج کردیم چه میشود ..... جواب پدرش را چه بدهم .....

مادر هر کاری کرد تا گام بردارد  نمی توانست ، گویی  زمین خلاف مسیر او حرکت میکرد 

 بوی خون می امد ، شفق سرخ رنگ  چهره ها را گلی کرده بود

مادر به هر مشقتی که بود خود را به بالای ریل رسانید و فقط یک آن فرصت کرد تا کودک دلبندش در اغوش گیرد و به پایین ریل پرتاب کند 

اما مادر قلبش همراه جسمش در زیر گامهای قطار خرد شده بود 

قطار احساس تکانی کرد و مسافتی  جلوتر ایستاد 

پسرک از روی زمین  بر خاست 

خون گرم بزودی به روی  اهن های سرد ریل  دلمه بست 

اسمان طاقت  دیدنه این همه عشق و محبت را نداشت ، چادری سیاه بر سر کشید و بخواب رفت 

ستاره ای در حالیکه میدوید  تا ماه را خبر کند به زمین  افتاد 

خنده های مسافران را هوا در خود بلعید و جایش را سکوتی سرد و سنگین فرا گرفت 

دندان های قطار خون الود  مینمود 

بوی خون ، بوی محیت ، بوی عشق  هوا را آکنده کرده بود 

زن ها چادر ها را به صورت کشیده و میگریستند 

از ان طرف ، پدر از کار برگشته بود و خانه را در سکوتی محض و خاموش یافت ، کسی نبود که برایش چای بیاورد ، کتری را به روی گاز گذاشت و با خود گفت :

تا بچه ها پیداشون بشه یه چرت بزنم

و اما کودک ، ارام ارام  متوجه  نبودن مادر شد و مادر را صدا کرد 

مادر ......... مادر 

مردمی که جمع شده بودند ، دور کودک را گرفتند تا این درام غم انگیز عشق مادر را درک نکند ولی کودک فریاد میزد : 

پولم ..... پولم رو میخوام .... میخوام برای بابا جونم شکلات بخرم 

او در فکر شکلات بود ، نه مادر

اما مادر ..... گویی که روح مادر همچنان نگران کودکش بود 

جغدی که روی درخت نشسته بود اخرین قطره ی شرابش را هم سر کشید و قطار با کمی تاخیر  مجددا به حرکت در امد ، دست هایش را شسته و همانند قاتلی گام بر میداشت 

اما این قطار نبود که قاتل بود بلکه ، محبت ، از خود گذشتگی ، فداکاری ، ایثار و در یک کلام عشق مادری بود که قاتل بودند ، انها بودند  که مادر را به سوی نیستی رهنمون کردند 

هیچوقت  از نظرم دور نمیشود  ان کلماتی را که قلم از زبان مادر در واپسین لحظات زندگی شیرین  اما خونین خود  شنیده بود : 

کودکم  فقط دل من  ..... دل شکسته و خرد شده ی من  ..... همچنان به یاد توست و نگران تو

ای کودک شیرین زبانم .... که مایه شادی ها و غم های من بودی ..... ای عزیزم .... دلبندم ....

ولی کودک هنوز در فکر سکه ی خود بود تا برای بابا شکلات بخرد  تا او را دلشاد کند ...... !!!

بدین جا که رسید ، قلم دیگر تحمل نیاورد ، لرزشی اورد و بخود شکست


 

عزت زیاد ..... سرفراز باشید

 

      

 

 


نظرات شما ()

موضوعات یادداشت

صفحه اصلی

شناسنامه

ایمیل

 RSS 

کل بازدید:459564

بازدید امروز:0

پارسی بلاگ

وبلاگ های فارسی

بخش مدیریت

موضوعات وبلاگ

لوگوی خودم

داستان مـــادر - عــشــق مـلـکـوتـی

جستجوی وبلاگ

:جستجو

با سرعتی باور نکردنی متن
یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان





















حضور و غیاب

لینک دوستان

حریم دل
درد دلهای دریا
نور خدا ...( طاها )
رنگین کمون
زخم قناری
متولد ماه مهر
ســاحــل دل
آوای هـیــوا
گل پر شکوفه
بانوی اسمان ( پرشین بلاگ )
پرنده ی بال شکسته
به یاد او
دل تنگ ایران
انا مجنون الحسین(ع)
شعر و عرفان
مرکز فرهنگی شهید آوینی
ارمیا
من و گل نـرگـس
کوچه باغ ملکوت
دیده بان ( میهن بلاگ )
دیده بان ( بلاگفا)
سوته دل
بهارستان
حرم دل
قافله ی نور
حاج حمید
لبیک
ذخیره ی خدا
خاطرات من
گل نرگس ... مهدی فاطمه
قصه ی رهایی
بازی بزرگ
راز هلال رمضان
مسافر،زندگی یک سفر است
چفیه
به نام تک نگارنده ی عشق
فاطمه سلام الله علیها
پله ... پله ... تاخدا
حرفهایم برای تو
عشق و نفرت
یا کریم
who?
آوای آشنا

اشتراک

 

آرشیو

داستان مـــادر
داستان لیلی و مجنون
دنیای اسرار امیز جن قسمتهای 1و2و3
زنان حماسه ساز عاشورا قسمتهای 1و2و3و4
پاییز 83
زمستان 83
بهار 84
تابستان 84
پاییز 84
زمستان 84
بهار 85
تابستان 85
پاییز 85
زمستان 85
بهار 86
تابستان 86

طراح قالب


. با پارسی بلاگ نویسندگی نوین را آغاز کنید >