( بنام تو ای آرام جان )
خدا جون سلام
مدتهاست که برات نامه ای ننوشته بودم
خوب خودت خواستی ...
چرا اون آخرین بار که برات نامه نوشتم و گذاشتمش زیر فرش برنداشتی و نخووندیش؟
نکنه دیگه دوسم نداری ؟ نکنه تو هم از دستم خسته شدی ؟!
نمی دونم چرا روز به روز دارم بیشتر از تو دور می شم !!!!!!!
مثل اینکه راه رو گم کردم
ولی نه ظاهر قضیه اینطور نشون میده که در واقع من خودمو گم کردم
هنوز در پیچ و خم نادانسته هام دارم پرسه می زنم
نمی دونم کی هستم چی هستم و چرا باید باشم و اصلا به کجا باید برسم !
روزها میگذرند ... حس میکنم به انتها نزدیکتر شدم
نمی دونم این روزا چه مرگم شده که دارم همه رو از خودم میرنجونم
هر روز که میگذره ازار و اذیت عزیزانم بیشتر میشه
نمیدونم چرا اونکه باید غمخوار باشه ، غم به خونه ی دل ادم میاره
هر روز دارم تنها تر می شم و در این تنهایی تاریک و تلخ هیچکس منو درک نمی کند
خسته ام ... خسته از ر اهی که افق نداره
خسته و رنگ پریده از وحشت بی تو بودن
در گیر و دار احساساتم هنوز دارم دست و پا می زنم
بر لبه پرتگاهی اویزون موندم که انتهاش ناپیداست
اما ...... نه ........
میدونم که هنوز سقوط نکردم
می دونم تو اون بالایی ... اون بالا ........
می دونم که منو می بینی و منتظر فرصتی هستی که دوباره بیایی پایین و پیشم بنشینی
هنوز هم شب ها وقتی غرق می شوم توی خودم چشمم به سقف اسمون دوخته میشه که شاید بیایی ، بیایی و بنشینی کنارم
شاید بازم مثل اون وقتا منو بغلت بگیری
خدا جونم الهی قربون اون شکل ماهت برم
من هنوز راه حلی برای این دلتنگی درد اور پیدا نکردم
مشکل پیمودن مسیره ، وقتی مقصد را نمی دونم
دستم رابگیر
نزار بیافتم در پرتگاه بیهوده بودن
راه رو به من نشون بده
کمکم کن .......... کمکم کن
باز از محبوب خود خواهم مراد ... که کند مملو دلم را از وداد
پر کند کانون قلبم را ز مهر ... تا رسانم عشق خود را بر سپهر
همچنان محکم کند ایمان من ... تا شود ثابت در ان پیمان من
خائفم دارد ز خوف انقطاع ... تا نپیچم سر ز فرمان مطاع
بر کتابش گیردم دل را گواه ... تا نگهدارد مرا اندر پناه
باورم دارد ز قران مجید ... که بود یکتا خداوند وحید
ان یگانه منعم و صاحب جلال ... انکه دیدارش نهان اندر جمال
دوست دارد وصل من را بر نعیم ... تا بگیرم در لقاء اجری عظیم
بر گشاید باب رحمت را چنان ... تا حیاتی بر گزینم جاودان
عزت زیاد ..... سر فراز باشید