( بنام تو ای آرام جان )
ایـن دل شیـدای ما گرم تمنای تو کی شـود آخـر پـدیـد طلعت زیبای تو
گرچه نهانی ز چشم دل نَبُوَد ناامید می رسد آخر به هم چشم من و پای تو
چند شب پیش میهمان یکی از دوستان بودم که نصفه های شب از خواب بیدار شدم ، دیگه خوابم نبرد یهویی از سیستمی که خاموش گوشه ی اتاق بود انگاری یه برقی چشممو متوجه ی سیستم کرد ، پیش خودم گفتم منکه خوابم پریده بزار ببینم چی از این اهن پاره نصیبم میشه ، این بود که اهسته کامپیوترشو روشن کردم هنوز صفحه بالا نیامده بود که محمد رضا ( صاحبخونه ) با صدایی خواب الود گفت : توی یخچال میوه داریم روی میز هم تخمه هست بردار که فکر کنم لازمت بشه زیر اون چایی رو هم روشن کنی بد نیست ها ... طفلی فکر کرده بود منم مثل خودش به چت اعتیاد دارم دیگه نمیدونست که .... بگذریم
همینطور که داشتم از این وبلاگ به اون وبلاگ و از این سایت به اون سایت پرسه میزدم رسیدم به سایت موعود که وسطای سایت بود که داستانی رو که میخوام براتون بنویسم دیدم اما قبلش بزارید یه اتفاقی که در این رابطه برام پیش امد براتون تعریف کنم
همینطور که داشتم با شور و اشتیاقی وصف نشدنی داستانو میخوندم وسطای داستان از شدت هیجان چشمام مرطوب شد به حدی که نتونستم ادامه ی داستانو بخونم در حالی که هی داشتم پلک پلک میزدم که تصویر رو روشن کنم ناگهان یکی از دوستان که گرفتاری شدید مالی براش پیش امده بود و بخاطرش دو سالی بود حبس میکشید ، امد جلو چشمام و همون موقع در همون حال قشنگ از خدا خواستم مشکل اون بنده خدارو به هر شکلی که صلاح میدونه هر چه زودتر بر طرف کنه .... همینکه وضعیت بارونی چشمام به حال اولش برگشت ادامه داستانو خوندم و بعدش یه سَری هم به میلام زدمو دیگه یواش یواش خروس خون وقت نماز صبح شد و ..... صبح که رفتم سر کار نزدیکای ظهر بود که تلفن زنگ زد و یه نفر گفت : من از زندان .... زنگ میزنم گوشی با اقای .... ( همون بدهکار فلک زده ) حرف بزنید
تا وصل شد دیدم داره با حال گریان میگه : تورو خدا بدادم برس .... گفتم فلانی چی شده ؟ بابا از تو بعیده این همه سال قرص و محکم وایساده بودی !!! .... در حالی که هق هق امانشو بریده بود تعریف کرد دیشب خواب دیده که داره دعای توسل میخونه یهو یه صدایی از گوشه ای شنید که بهش میگفت چرا از فرزندم مهدی کمک نمیگیری ( اقا جون قربون اسمت برم که چشمای همه رو برای شوق دیدارت لبریز از اشک میکنی )............ و ادامه داد که خانمش امده ملاقات ولی با برات ازادی از زندان ..... ادامه رو خودتون حدس بزنید که دزد و شریک نابکارشو شب قبل در یه مجلس انچنانی گرفته بودند و اعترافاتشو و بقیه ی داستان....
این همه نوشتم که اینو بگم خداییش اگه میتونید داستانو با وضو بخونید و اگه شما ها هم هوای چشمتون نمدارشد که چه خوب و یااگر بارونی شد دیگه نهایت سعادتمندیتونه و حتما با نیت پاک یه خواسته ای از خدا بخواهید یقیناً حاجتتون براورده به خیر میشه ..... انشاالله
هر چند یه کم طولانی شد ولی بخدا ارزششو داره تا اخر داستانو بخونید
شب فرا رسیده بود و سوز هو ا هر لحظه بیشتر میشد، کریم درب خونه را به آهستگی بست و رختخوابها را که لای پارچة ی بزرگی پیچیده بود روی کولش گذاشت و داخل کوچه شد. سکوت عجیبی بر فضا حکمفرما شده بود. رختخوابها را درون چادری که کنار دیوار برپا کرده بود گذاشت و نگاهش رو دور تا دور چرخوند. بچهها زیر کرسی ای که هنوز گرم نشده بود، خوابیده بودند و زن مشغول جمع و جورکردن اثاثیه بود و کریم در حالی که تیرک چادر را محکم میکرد، گفت : «بچهها که بیدار نشدن هان؟» زن رختخوابها را جلو کشید و گفت:
نه تا بخودشان بیایند، آوردمشون اینجا» و ادامه داد: «آ سد کریم! در حیاط رو بستی؟ سید جواب داد:
آره، اگه خدا بخواد آن چند تیکه خِرتُ پِرتُ فردا میآریم» سید اینو گفت و نگاهشو به زمین دوخت و بیهیچ حرفی از چادر بیرون آمد.
در قلبش درد شدیدی احساس میکرد، کوچه در سکوت مرگباری فرو رفته بود ، آنقدر که صدای نفسهاشو خودش میشنید. به مقابل نگاه کرد، انگار کوچه طولانیتر از همیشه بود. کنار دیوار وایساد و در حالیکه پشتش به دیوار کشیده میشد، نشست زانوهاشو بغل گرفت و سرش را به دیوار تکیه داد. پلکهای سنگین و بیرمقش روی هم افتادند و قطره های اشک از درز پلک خودشونو بیرون میانداختند و روی گونههای کریم سُر میخوردند. آهی کشید و بدنبال اون بخارهای سفید از دهنش خارج شد و شروع کرد به زمزمه کردن «یا مولا، یا صاحبالزمان؛ مرا دریاب! اقاجون تو که وعده یاری دادی، کمکم کن!...» با بیحوصلگی به ساعتش نگاه کرد، عقربهها خیال چرخیدن نداشتند. یاد یک ساعت پیش افتاد، وقتی صاحبخانه با آن هیکل درشتش پشت در اتاق ایستاده بود و میگفت ...... «ای بابا، باز میگه فرصت، نه سید جان، نه دیگه، اگر حساب انصاف و این حرفها هم که بود، خیلی مراعاتتو کردم، دیگه صبرم تمام شده، زودتر خونه رو خالی کن،» کریم تا خواسته بود چیزی بگه ،صاحبخانه سینهاش را صاف کرده و ادامه داده بود ؛ «اره به جون زن و بچهام راست میگم، خانه را لازم دارم. خیلی هم خاطرت رو میخواستم وگر نه که همان ده روز پیش اسباب و اثاثیهات را میریختم بیرون،... اللهاکبر... آخه کریم آقا، وقتی تو این ده روز نتوانستی جایی را دست و پا کنی، حالا من ده روز دیگه هم بذارم روش، از کجا معلوم پیدا کنی؟...»
زمان همچنان میگذشت و حرفهای سید هیچ تأثیری نداشت. در این افکار بود که باد سردی، بدن سید کریم را لرزوند، دندونهاش به هم خورد، سرش تیر کشید، چقدر مقابل صاحبخونهاش شرمنده شده بود اما...... پلکهاش بار دیگه روی هم افتاد... «چشم جناب، انشاءالله یه جایی دست و پا میکنم و خونه را تحویل میدم. خودتان که در جریان هستید، تا حالا خیلی جاها رو دیدم ..... این روزها به خانوادههایی که عیالوارندو مثل ما چند تا بچه دارن خونه نمیدن ...» صاحبخونه در حالیکه لبش را میگزید، خشمش را در مشتش جمع کرد و با عصبانیت مشت را به دیوار کوبید و بلند گفت: «اَکِ هِی ، سید،قربونه جدت برم، مگه من با شما تعارف دارم. آخه با چه زبونی بگم که خونه رو لازم دارم. اصلاً میدونید چیه همین امشب باید برید ...» قلبش سوخت، در این افکار بود که صدای قدمهایی ، کریم رو از خاطراتش بیرون آورد. اشکهایش را پاک کرد و به سمت صدا برگشت. از طرف چادر بود. از جا بر خاست، زن وقتی کنارش رسید، ایستاد و گفت: «آ سِدکریم! میگی چکار کنیم؟ آبرومون میره ها ،یادته چند روز پیش یه خونة ی کوچک دیدیم؟ دوباره برویم همانجا را بگیریم؟»
سیدکریم، بعضش را فرو خورد، احساس میکرد نفسش بسختی بالا میآد، لباش چون غنچة ی پژمردهای از هم باز شد و گفت: «نه مگه یادت نیست، گفت فقط با یک بچه، تازه پولمون هم کمه » زن دستی به بازوی مردش کشید و نگاهی به آسمون انداخت که سنگین و بغض دار به هردوشون نگاه میکرد، با نگرانی رو کرد به چهرة ی غمگرفته ی سید و گفت: آ سدکریم ، تو رو جدّت نذر و نیازی کن، بلکه از این مشکل خلاص شیم، سید گفت: «نگران نباش خود آقا، کمکمون میکنه اصلاً فردا آفتاب نزده میرم دنبال سرپناهی، چیزی، به هر حال از آوارگی تو کوچه ها که بهتره.»
زن با ناامیدی آهی کشید و گفت: «میدونی تا حالا خیلی جاها رفتیم، اما بینتیجه بوده وسپس قد راست کرد و در حالی که به سمت چادر پیش میرفت، گفت: « زودتر بیا تو چادر، خدا بزرگه... خدا بزرگه... »با رفتن زن سید دوباره یادش امد وقتی صاحبخونه در حالی که پشتشو بهش میکرد وبه طرف اتاق خودش که در گوشة دیگه ی حیاط بود حرکت کرد و بلند گفته بود: دیگه راضی نیستم خونهام بمونی، حتی یه شب، حالا خود دانی.... که همین حرف باعث شده بود که سیدکریم شروع کنه به بیرون آوردن برخی اثاثه های ریز و درشتی که قبلاً جمع کرده بود.
زن سید که این صحنهها را میدید، چشماش از حیرت درشت شد و گفته بود : یعنی چی؟ معلوم هست چی میگی؟ تویه این سرما؟ این وقت شب؟ اخه کجا برویم ؟ که بعدش گوشة ی اتاق نشسته و صدای گریهاش فضای اتاق را پر کرده بود ، سید کریم بهش نزدیک شد و آروم گفت: خانم جان! الهی کریم قربونت بره ، وقتی راضی نیست، چاره چیه؟ اگر بمونیم گناه دارد، غصبه، غصب، بلند شو کمک کن این اسبابها را ببریم تو کوچه. زن اشکهاشو پاک کرد و در حالی که بریده بریده حرف میزد، گفت: «کجا بریم سید، من یک عمر با دار و ندارت ساختم، بعد از اون همه آبروداری، آون وقت بلند شیم بریم تو کوچه خیمه بزنیم؟ در و همسایهها چه میگن؟»
حرفهای زن همچون پتکی بود که بر سر سید کوبیده میشد. آب دهانش رو به سختی فرو داد و با مهربونی جواب داد: چه میشود کرد خانم جان ؟ وقتی حاضر نیست یک شب تا صبح در خونه اش بمونیم... اصلاً مگر من فکر آبرومون نیستم، ناچاریم، خانم بلند شو بساط کرسی را جمع کن، زن مضطربانه کنارش آمد و گفت: میخوای من بروم باهاش صحبت کنم شاید دلش رحم بیاد، شاید...
سید ابروهایش را درهم کشید و با جذبه گفت: نه جانم فایدهای ندارد، جز اینکه سبکتر شیم، خدا بزرگه خانم ...... دوباره باد سردی به صورت سید سیلی زد و تکان سختی خورد. به خودش اومد. با نگاهش کوچه را دور زد. چراغهای خانهها یکی یکی خاموش میشد. دستان یخزدهاش را به هم مالید و از جا بلند شد و شروع کرد به راه رفتن، چند قدم که برداشت به عقب نگاهی انداخت، فاصلهاش هر لحظه از چادر بیشتر میشد با خودش زمزمه کرد: یا اباصالح یا صاحبالزمان! یا مهدی...! چهرهاش پشت بخارهایی که از دهانش بیرون میآمد ناپیدا شد. و با سوز بیشتری ادامه داد: ادرکنی؛ ادرکنی یا مولا! آبرویم در خطر است، آقاجان! مولای من، نذار شرمندة ی روی زن و بچه هام بشم ...... حال پریشان و فکر مشغولش مجال گریه را ازش گرفته بود. یاد فردا افتاد و اینکه آفتاب نزده باید به دنبال سرپناه برود. اضطرابی بر قلبش چنگ انداخت. صدایی در گوشش فریاد زد: «سید زن و بچههایت را همینطور میخوای بزاری بری ؟ با چه اطمینانی؟ غیرتت کجا رفته سید؟» بار دیگه اون صدا بگوشش رسید : «وقتی هوا روشن شد، هر کی از کوچه بگذره، همسایهها که از خونه بیرون بیان... بچهها که به مدرسه برن ...» پیش خودش گفت: «دیگه بعد از این با چه رویی به دکّهام برم؟ نه دیگه نمیشه، باید درشو تخته کنم، اما نه مگه دلم میآد؟» یادش آمد که چه افراد محتاج و گرفتاری به دکّه کوچک و سادهاش میآمدند و ساعتها به انتظار دیدار حضرت اقا، و طلب حوائجشان مینشستند و سرانجام هم... خوب میدانست که بارها و بارها حضرت با حضور خود، لطف و صفای خاصی به اونجا بخشیده بود، اگر چه جز چند تن از خواص کسی سید کریمو نمیشناخت حتی صاحبخونهاش. این فکرها عذابش میداد. فرداهایی که شاید بدتر از امروزهایش باشد. دستانش را زیر بغل گذاشت، با هر قدمی که برمیداشت احساس میکرد از کوه سنگلاخی بالا میره ، خودشو کنار دیوار رسوند، زانوهاش به زحمت خم شد و نشست. بار دیگه به ساعتش نگاه کرد. هنوز تا نیمه شب خیلی وقت مانده بود. آن شب تنها شبی بود که دلش میخواست هرگز صبح نشه. صورتشو مقابل آسمون گرفت. ابرهای درهم فشرده، فشار سینهاش را بیشتر میکرد. لبهاش لرزش خفیفی پیدا کرد و شونههاش بالا و پایین رفت و به دنبال آن قطره های داغ اشک که پشت پلک جمع شده بودند، انگار که سدی شکسته باشه با فشار روی صورت سرد سید جاری شدند و روی لبان ترکخوردهاش نشستند. هقهق نالهاش بلند شد: «اخه خدا من قربونه اون حکمتت برم ! رواست در این سن و سال و با این زن و بچههام آوارة ی کوچه و خیابان بشم؟ یا امام زمان میدونم که صدامو میشنوی، شایسته نیست، بعد از اینهمه سال که سنگ عشق تو را به سینهام زدم، اینهمه ادعای دوستی تو را کردم. انگشتنمای خاص و عام بشم. آقای من! باز هم روی ماهت را به من نشون بده ، مولا...» با آنکه بلند میگریست، اما صدایش لالایی بود برای مردمی که در خانههای گرم و راحتشان کز کرده بودند. آخرین ته ماندههای صدایش رفته رفته خاموش شد: «مولا! جان مادرت، نجاتم بده..، همینطور در حال نجوا بود که ناگهان... بوی عطر عجیبی توجهش رو جلب کرد، به فکر افتاد؛ این بو در ذهنم است یا... اما نه بوی حقیقی بود که مشامش را نوازش میداد. به سرعت از جا برخاست وبه ابتدای کوچه نگاه کرد. همان دوست همیشگی و آشنا... پیراهن بلند و شال سبز و هر چه نزدیکتر میشد، آرامش بیشتری پیدا میکرد.
قدمهایش را به سمت یار مهربان روانه کرد، تندتر... تندتر...اری خودش بود. وقتی نزدیکتر شد مطمئنتر شد. خال سیاه هاشمی و آن چشمان سیاه و درشت، سیدکریم خودش را به ایشان رساند، نگاهش روی چشمان نافذ حضرت نشست و چندی بعد، لبان مبارک حضرت از هم باز شد و گفت : سید کریم!
وای ... چه لحظههای نابی، چه لذت وصفنشدنی، وقتی حضرت او را به اسم صدا میکرد، انگار تمام دنیا را به او داده بودند، و ایشان ادامه دادند ؛ چرا ناراحتی؟
سید مست در بوی عطر ، نگاهش را لحظهای کنار نمینشاند، فکر کرد، علم او که بالاتر از ماست، علم امامت و بلافاصله جواب داد: سرورم خود که بهتر میدانید ... حضرت فرمود: «دوستان ما باید در فراز و نشیبها صبور باشند.»
سید با حزن و اندوهی که از چهرهاش نمایان بود و تنها دیدار یار وفادار و مهربانش پردهای بر آن کشیده بود گفت: «بله خاندان پیامبر در راه خدا هر گونه رنج و فشار و آوارگی و زندان و شهادت و اسارت دیدند. اما... خدا را شکر مصیبت کرایهنشینی و مستاجری رو ندیدند که...» در این وقت از پشت پردة اشک به چادری که غریبانه در میان کوچه زده شده بود اشاره کرد و ادامه داد: در فصل زمستان از خانه رانده شدیم و ..... ساکت شد.
حضرت که خوب به حرفهای او گوش میداد. لبانش میزبان تبسم دلنشینی شد و فرمودند: «منزل درست میشود.» سید که سردی هوا را احساس نمیکرد و آرامش عجیبی تمام وجودش را فرا گرفته بود. آخرین کلمات حضرت را تکرار کرد. منزل درست میشود ولی چگونه؟ نکند صاحبخونه ای که چند روز پیش دیدیم با شرایط ما موافقت کند، شاید صاحبخونه خودمون فردا صبح که چادر مارو ببینه دلش بسوزد، اما نه، فکر نکنم... و شاید هم حاج مهدی که وضعش خوبه، پولی قرض بده تا کارم راه بیفته... شاید... شاید... سید در همین افکار بود که متوجه شد بوی خوش عطر رفته رفته کمتر شد. روشنایی رفت و باز تاریکی و سوز و سردی هوا... یار مهربان رفته بود، شیرینی هم صحبتی با او هنوز در کامش بود، به عقب برگشت و به سمت چادر قدم برداشت که صدایی اونو بخود آورد. سید کریم... ! آقا سد کریم محمودی!... خودتون هستید؟
با تعجب به سمت صدا برگشت، اشنا بود حاج مهدی خرازی... از خجالت سرش را پایین انداخت، در حالی که برای سلام و علیک بسوی او میرفت، پیش خود گفت:
اگر زن و بچهام را در چادر ببینه چی بگم؟... یا امام زمان کمکم کن!
شب از نیمه گذشته بود و صبح نزدیک، لحظهها بسرعت از پی هم میگذشتند، سید کریم با خوشحالی تیرک خیمه را بیرون میکشید و زن بار دیگه پرسید: سید درست تعریف کن ببینم چی شده، نکند میدانستی و میخواستی غافلگیرم کنی؟ سید لبخندی زد و گفت:
نه به جان تو، حاج مهدی هم خودش تعجب کرده بود، میگفت: از وقتی آن خواب را دیده دل تو دلش نبوده.
زن مشتاقانه پرسید: چه خوابی ؟ سید گفت: دیشب در عالم خواب حضرت ولی عصر، علیهالسلام، به او فرموده بود که برو فلان خانه را یعنی همین که ما الان داریم میریم آنجا، در فلان خیابان بخر به اسم سیدکریم و..... زن در حالی که کودک را در آغوش میگرفت گفت: یعنی به همین راحتی؟ سید گفت: بله تازه حضرت در ادامه به آقا مهدی فرموده بودند : کلید را امشب سر همین ساعت در این کوچه بدهد به ما و ...... و قرار شده من کم کم پول خونه رو به ایشون بدم
میبینی خانم، از سر شب تا آخر شب،کرم اقا امام زمان مارو خونه دار کرد و از خونة استیجاری رفتیم تو خونة ی خودمون.
زن در حالی که داشت میگفت قربون اقا برم با کرمش همراه با لبخندی به سید کریم گفت : واقعاً که سیدی ، آ سد کریم.
سید نگاهی به ساعتش انداخت، و بر عکس ساعتی قبل که نمیخواست شب به صبح برسه ،دلش میخواست هر چه زودتر صبح بشه.
رختخوابها رو روی کولش انداخت و شروع کرد به حرکت، یه بار دیگه برگشت به کوچه نگاه کرد ، کوچه از وقتی میزبان یار مهربان شده بود خیلی کوتاهتر به نظر می امد و شروع کرد به زمزمه کردن:
اللهم املاء به الارض عدلاً و قسطاً.
*. برگرفته از کتاب کرامات صالحین.
التماس دعا ..... یا علی مدد