(بنام تو ای آرام جان )
ازاینکه نتونسته بودم مطلبی در خور و شایسته ی واقعه ی کربلا بنویسم از خودم دلگیر بودم
خیلی جدی نیت کردم که قلم بدست بگیرم و بگذارم تا قلم هر انچه خود میخواهد بنویسد
شوخ شیرین مشرب من کیستی
ای سخن گو از لب من کیستی
قصه ی مطلوب می گویی بگو
نکته ی مرغوب می گویی بگو
رهروان زین باده مستی ها کنند
خود پرستان حق پرستی ها کنند
و سپس از عشق عالمین .... عباس .... چنین نوشت:
عباس یعنی تا شهادت یکه تازی
عباس یعنی عشق یعنی پاکبازی
عباس یعنی رنگ سرخ پرچم عشق
عباس یعنی .......
ناگهان قلم لرزشی گرفت و ساکت شد . قلم توانایی نوشتن عظمت و نام مقدس عباس رو نداشت
گفتم شاید به یاد زینب بنویسد:
این قامت خمیده و این موی سپید از کیست ؟
چه کسی باور میکند که تو زینبی ؟!
چگونه ممکن است ان عقیله . ان دردانه و عزیز کرده ی قوم و قبیله اکنون ساکن خرابه ی شام شده باشد
ناگهان به گوش خواهر طنین صدای دلنشن برادر بود که اورا وصیت میکرد:
جان خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
معجر از سر ، پرده از رخ وا مکن
افتاب و ماه را رسوا مکن
هر چه باشد تو علی را دختری
ماده شیرا ، کی کم از شیر نری
با حسینی لب هر انچه گفت راز
شه به گوش زینبی بشنید باز
گوش عشقا زبان خواهد ز عشق
فهم عشقا بیان خواهد ز عشق
با زبان دیگری نا آواز نیست
گوش دیگر محرم این راز نیست ....
بدین جا که رسید قلم بنا نافرمانی گذاشت و دیگر هیچ ننوشت
امان از دل زینب ..... امان از دل زینب
البته حق هم چنین است . مصیبت ال الله چنان جانسوز است که من از اینکه خواستم چیزی بنویسم از خودم خجالت کشیدم
ولی نه ... نمیشه که ادم نیت کنه و عمل نکنه و چیزی ننویسه
یه یا علی گفتم و
یادم امد در ایام قبل از از تاسوعا عاشورا کتابی میخواندم که در بخشی از ان عارفانه رابطه ی میان سرور و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) و فرزند رشیدشان که فرزند نه بلکه ....... بیایید با هم بخوانیم هر چند شاید کمی طولانی باشد ولی می ارزه که براش وقت بگذاریم و ببینیم چگونه ممکن است عاشقی دل از معشوق خود برباید:
علی اکبر ، عاشقی که دل از معشوق برد
عجیب بود رابطه میان این پدر و پسر. من گمان نمیکنم در تمام عالم، بین یک پدر و پسر، این همه عاطفه، این همه تعلق، این همه عشق، این همه انس و این همه ارادت حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطهام.
گاهی احساس میکردم که رابطه حسین با علیاکبر، تنها رابطه یک پدر و پسر نیست. رابطه یک باغبان با زیباترین گل آفرینش است. رابطه عاشق و معشوق است. رابطه دو انیس و همدل جداییناپذیر است. احساس میکردم، رابطه علیاکبر با حسین تنها رابطه یک پسر با پدر نیست. رابطه مأموم و امام است. رابطه مرید و مراد است. رابطه عاشق و معشوق است. رابطه محب و محبوب است و اگر کفر نبود، میگفتم رابطه عابد و معبود است. نه... چگونه میتوانم، با این زبان الکن به شرح رابطه میان این دو اسم اعظم بپردازم؟ بارها در کوچه پسکوچههای این رابطه، گیج و منگ و گم میشدم. میماندم که کدام یک از این دو مرادند و کدام مرید؟ مراد حسین است یا علیاکبر؟
اگر مراد، حسین است ـ که هست ـ پس این نگاه مریدانه او به قامت علیاکبر، به راه رفتن او، به کردار او و حتی به لغزش مژگان او از کجا آمده است!؟ و اگر محبوب، علیاکبر است، پس این بال گستردن و سر ساییدن در آستان حسین چگونه است؟
با همه دوریام از این وادی، رسیدم به اینجا که بحث عاشق و معشوق در میان نیست. هر دو یکی است و آن یکی، عشق است...
داماد را اینطور به حجله نمیفرستند که امام، علیاکبر را مهیای میدان میکرد. با چه وسواسی هدیهاش را برای خدا آذین میبست.
صحابی همه، یک به یک آمده بودند، اذن جهاد گرفته و رفته بودند. امام، خود مهیای میدان شده بود، اهل بیت و بنیهاشم، پروانهوار گردش حلقه زده بودند و هر یک به لحن و تعبیر و بیانی، جان خویش را سد راه او کرده و او را از رفتن بازداشته بودند. او اما نزدیکترین، محبوبترین و دوستداشتنیترین هدیه را برای این مرحله از معاشقه با خدا برگزیده بود. شاید اندیشیده بود که خوبترهایش را اول فدای معشوق کند.
شاید فکر کرده بود که تا وقتی پسر هست، چرا برادرزاده؟ چرا خواهرزاده؟ تا وقتی هنوز حسین فرزند دارد، چرا فرزند حسن؟ چرا فرزند عباس؟ چرا فرزند زینب!
و شاید این کلام علیاکبر، دلش را آتش زده بود که: «یا ابة لا ابقانی الله بعدک طرفة عین».
«پدر جان! خدا پس از تو مرا به قدر چشم بر هم زدنی زنده نگذارد. پدر جان! دنیای من آنی پس از تو دوام نیارد و چشمهای من، جهان را پس از تو نبیند».
در اینجا باز من رابطه میان این دو را گم کردم. کلام قربانی را پسر به پدر میگفت، اما نگاه طوافآمیز را پدر به پسر میکرد. علیاکبر بوسه لبهایش را به دست پدر میسپرد و حسین، اما سرتاپای پسر را با نگاه غرق بوسه میکرد.
اهل خیام که فهمیدند علیاکبر، پروانه رفتن گرفته است، ناگهان در هم شکستند و فرو ریختند. کاش میبودی لیلا! اما... اما نه ... چه خوب شد که نبودی لیلا! تو کجا زهره به میدان فرستادن پسر داشتی؟ پسر ... چه میگویم علیاکبر! انگار کن که تمام جوانهای عالم را در یک جوان متجلی کرده باشند. انگار کن زیبایی و عطر تمامی گلها را به یک گل بخشیده باشند. انگار کن تمامی سروهای عالم را به تمامی لالههای جهان پیوند زده باشند. انگار کن خدا در یک قامت، قیامت کرده باشد. چه خوب شد که نبودی لیلا در این لحظات جانسوز وداع.
سکینه آمده بود و دستهایش را دور کمر برادر حلقه کرده بود. رقیه گرد کفشهای برادر را میسترد. عباس؛ عباس انگار قرآن پیدا کرده بود. علی را نوازش نمیکرد، ستایش میکرد. علی را نمیبوسید، میپرستید. جانش را سر دست گرفته بود و پروانهوار گرد او میگشت. من گفتم، هم الان است که عباس بر علیاکبر سجده کند. چه دنیایی بود میان اینها.
زینب و دیگر دختران و زنان حرم، مانع بودند برای به میدان رفتن علی. یکی کمربندش را گرفته بود، یکی به ردایش آویخته بود، یکی دست در گردنش انداخته بود، یکی پاهایش را در بغل گرفته بود و او با این همه بند عاطفه بر دست و پا و ردا و گردن و کمر و شانه و دل، چگونه میتوانست راهی میدان شود؟!
این بود که حسین، کار را با یک کلام یکسره کرد و آب پاکی را بر دستهای لرزان زینب و دیگران ریخت:
ـ رهایش کنید عزیزانم! که او آمیخته به خدا شده است، به مقام فنا رسیده و به امتزاج با پروردگار خویش درآمده است. از هم الان او را کشته عشق خدا ببینید. او را پرپرشده، به خود آغشته، زخم بر بدن نشسته و به معبود پیوسته بدانید. او این را گفت و دستهای لرزان دختران و زنان فرو افتاد و صیهه زینب به آسمان رفت و دلها شکسته و رویها خراشیده شد و مویها پریشان و چشمها گریان و جانها آشفته و نگاهها حیران.
این چه رابطهای بود میان این دو که به هم توان میبخشیدند و از هم توان میزدودند؟
این چه رابطهای بود میان این دو که با نگاه، جان هم را به آتش میکشیدند و با نگاه، بر جان هم مرهم مینهادند؟ نمیدانم! شاید هم قصه همان بود که حسین گفته بود. شاید هم حسین به واقع دست از او شسته بود.
من آنجا ایستاده بودم. پدر به علیاکبر گفت: «پیش رویم، مقابل چشمانم راه برو!» و او راه رفت. چه میگویم؟ راه نرفت. ماه را دیدهای که در آسمان چگونه راه میرود؟ چطور بگویم؟ اصلا گمان کن که سرو، پای راه رفتن داشته باشد! نه، پای راه رفتن نه، قصد خرامیدن داشته باشد... و حسین سر به آسمان بلند کرد و گفت: «شاهد باش خدای من! جوانی را به میدان میفرستم که شبیهترین خلق به پیامبر توست؛ در صورت، در سیرت، در کردار، در گفتار و حتی در گامهای رفتار. تو شاهدی خدای من! که هر بار برای پیامبر دلتنگ میشدیم، هر بار دلمان سرشار از مهر پیامبر میشد، هر بار جای خالی پیامبر، جانمان را به لب میرساند و هر بار آتش عشق پیامبر، خرمن دلمان را به آتش میکشید، به او نگاه میکردیم. به این جوان که اکنون پیش روی تو راه میرود و در بستر نگاه تو راهی میدان میشود».
اما نه، گمان نمیکنم که حسین توانسته بود، دست دل از او بشوید. دلیل محکم دارم برای این تعلق مستحکم. اما... اما وقتی تو اینطور بیتابی میکنی، من چگونه میتوانم حرف بزنم؟ ببین لیلا! اگر بیقراری کنی، اگر آرام نگیری، بقیه قصه را آنچنان از تو پنهان میکنم که حتی از چشمهایم هم کلامی نتوانی بخوانی. آرام باش لیلا! من هنوز از رابطه میان این دو محبوب تو چیزی نگفتهام.............
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
وز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
ملتمس دعای خیر همه شما خوبان هستم
حسینی باشید