درياي دلم طوفاني بود اومدم اينجاو ببخش كه شما رو هم در اين طوفان سهيم كردم....نميدونم چرا هيچ وقت كسي نيست كه بپرسه چرا و براي چي داري مينويسي ولي ميپرسن كه چرانمينويسي..شايدم مردم ما ميدونند كه ديگه نوشتن يك عادت و تكرار شده يا بايد بنويسي يا بخوني يا نگاه كني و سهم من هر 3 تاي اينهاست و چقدر سخته كه بخوني و نگاه كني اما نتوني بنويسي و اين حرفها همينجور تو دلت بمونه و تبديل به يك فرياد خاموش بشه كه شايد يك روزي يك بغض وحشتناك اين سكوت سنگين رو بشكونه ..و من هميشه از رسيدن همچين روزي وحشت دارم ..((.خدايا ازت ميخوام من و در گرد و غبار تنهاييهام تنها نزاري و شمعها و پر وانها را از من مگيري ميداني كه شديدا محتاجت هستم و هميشه و هميشه ميخوانمت پس مرا درياب ))
بهار......