و من مينوسم همچنان که در ناوگان چشمانم خونابه اي روان است//اينجا همه سردند و من دستهايم را يخزده به استواي چشمانت نزديک ميکنم//پشت پنجرا احساس تو مينشنم و شعر سبز ميکنم//دستهايم ديگر نايي براي ناله ندارند//دستهايم پير و شکسته و شکسته است//براي تو ميبافم شعر شيشه اي تا ناوک چشمانت را در آن خيس کنم//شعر هايم گنگ و گم است// و من نميدانم چگونه مينويسم//در کف دستانت طوفاني ميبينم که مرا در هم ميشکند و من ميدانم هيچ فرصتي نمانده است//بگذار اين آخرين شعر خود را برايت سحر کنم............