وقتي که بي توهستيم
اعتماد از چشمانمان مي گريزد
تاريکي ، باشبکه هاي جادويي اش
چون تارهاي عنکبوت
تمامي انداممان را به انحصار خويش در مي آورد
ظلمت ، برتارهاي ناپيداي انديشه مان مي نشيند
وفساد در جدار هاي هستي مان لانه ميسازد
وقتي که بي تو هستيم
از دريا سراغي نمي گيريم
تنها کلبه هاي خيالي مان را آيينه بندان مي کنيم
و برج و بارويمان را ،
تارسيدن به کلبه خورشيد بلند و بلند تر مي سازيم
بي تو ، زندگي مسلخي سنگين است
که هردم قربانيانش را بيشتروبيشتر
به ورطه هلاکت و زوال مي کشاند
*
دستانت پلي ست
که ازمرگمان ميرهاند
و نگاهت اکسيريست
که از گنداب نجاتمان ميدهد