سلام به همه . خيلي قشنگ بود من هم يه قصه بنويسم .
يكي بود يكي نبود .
تو زمونهاي خيلي قديم وقتي هنوز آدم و حوايي نبود ،
رو زمين پر بود از فضيلتها و تباهي ها .
يه روزي كه اونها از فرط بيكاري خسته و كسل شده بودن ذكاوت باز هم جرقه اي زد و گفت . بياييد با هم بازي كنيم .
مثلا ..... قايم موشك خوبه ؟
همه انگار جرقه ذكاوت دامنشونو گرفته باشه از جا پريدند و با خوشحالي گفتند : از بيكاري كه بهتره .
ديوونگي فورا فرياد كشيد :
من چشم مي زارم و از اونجايي كه هيچكس دلش نمخواست دنبال ديوونگي بگرده همه قبول كردند .
ديوونگي رفت جلوي يه درخت ، چشماشو بست و شروع كرد به شمردن :
يك ...... دو ........ سه .......
تو اين مدت هم هر كي داشت دنبال يه جايي مي گشت كه توش قايم بشه !
لطافت ، پشت نسيم قايم شد .
خيانت پريد وسط زباله ها و اونجا پنهون شد ،
اصلالت ميون ابرها مخفي شد
و هوس به مركز زمين رفت !
دروغ گفت زير اين سنگه قايم مي شم اما رفت ته دريا !
طمع هم تو كيسه اي كه خودش دوخته بود مخفي شد
و ديوونگي هنوز مشغول شمردن بود هفتاد و نه ........ هشتاد ...... هشتاد و يك
همه خودشون پنهون كرده بودن به جز عشق اخه اون هميشه مردد بود و نمي تونست تصميم بگيره .
اون هيچوقت نمي تونست خودشو پنهون كنه .
اون هنوز كه هنوزه نتونسته ياد بگيره كه چه جوري مخفي بشه !
خلاصه ديونه گي ديگه داشت به صد مي رسيد نود پنج ....... نود و شش ...... نود و هفت ........
درست لحظه اي كه ديوونگي به صد رسيد ،
$("div.commhtm img").each(function () {
if ($(this).attr("em") != null) {
$(this).attr("src","http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/"+$(this).attr("em")+".gif");
}
});