• وبلاگ : عــشــق مـلـكـوتـي
  • يادداشت : داستان ليلي و مجنون
  • نظرات : 33 خصوصي ، 192 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + حنا 

    سلام به همه . خيلي قشنگ بود من هم يه قصه بنويسم .

    يكي بود يكي نبود .

    تو زمونهاي خيلي قديم وقتي هنوز آدم و حوايي نبود ،

    رو زمين پر بود از فضيلتها و تباهي ها .

    يه روزي كه اونها از فرط بيكاري خسته و كسل شده بودن ذكاوت باز هم جرقه اي زد و گفت . بياييد با هم بازي كنيم .

    مثلا ..... قايم موشك خوبه ؟

    همه انگار جرقه ذكاوت دامنشونو گرفته باشه از جا پريدند و با خوشحالي گفتند : از بيكاري كه بهتره .

    ديوونگي فورا فرياد كشيد :

    من چشم مي زارم و از اونجايي كه هيچكس دلش نمخواست دنبال ديوونگي بگرده همه قبول كردند .

    ديوونگي رفت جلوي يه درخت ، چشماشو بست و شروع كرد به شمردن :

    يك ...... دو ........ سه .......

    تو اين مدت هم هر كي داشت دنبال يه جايي مي گشت كه توش قايم بشه !

    لطافت ، پشت نسيم قايم شد .

    خيانت پريد وسط زباله ها و اونجا پنهون شد ،

    اصلالت ميون ابرها مخفي شد

    و هوس به مركز زمين رفت !

    دروغ گفت زير اين سنگه قايم مي شم اما رفت ته دريا !

    طمع هم تو كيسه اي كه خودش دوخته بود مخفي شد

    و ديوونگي هنوز مشغول شمردن بود هفتاد و نه ........ هشتاد ...... هشتاد و يك

    همه خودشون پنهون كرده بودن به جز عشق اخه اون هميشه مردد بود و نمي تونست تصميم بگيره .

    اون هيچوقت نمي تونست خودشو پنهون كنه .

    اون هنوز كه هنوزه نتونسته ياد بگيره كه چه جوري مخفي بشه !

    خلاصه ديونه گي ديگه داشت به صد مي رسيد نود پنج ....... نود و شش ...... نود و هفت ........

    درست لحظه اي كه ديوونگي به صد رسيد ، $("div.commhtm img").each(function () { if ($(this).attr("em") != null) { $(this).attr("src","http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/"+$(this).attr("em")+".gif"); } });