ما آزمودهايم در اين شهر بخت خويش
بيرون کشيد بايد از اين ورطه رخت خويش
از بس که دست ميگزم و آه ميکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش
دوشم ز بلبلي چه خوش آمد که ميسرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش
کاي دل تو شاد باش که آن يار تندخو
بسيار تندروي نشيند ز بخت خويش
خواهي که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهاي سخت خويش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش
اي حافظ ار مراد ميسر شدي مدام
جمشيد نيز دور نماندي ز تخت خويش............تقديم به خان داداش بزر گوار............