• وبلاگ : عــشــق مـلـكـوتـي
  • يادداشت : داستان ليلي و مجنون
  • نظرات : 33 خصوصي ، 192 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <    <<    11   12   13      
     

    ما آزموده‌ايم در اين شهر بخت خويش

    بيرون کشيد بايد از اين ورطه رخت خويش

    از بس که دست مي‌گزم و آه مي‌کشم

    آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش

    دوشم ز بلبلي چه خوش آمد که مي‌سرود

    گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش

    کاي دل تو شاد باش که آن يار تندخو

    بسيار تندروي نشيند ز بخت خويش

    خواهي که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

    بگذر ز عهد سست و سخن‌هاي سخت خويش

    وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون

    آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش

    اي حافظ ار مراد ميسر شدي مدام

    جمشيد نيز دور نماندي ز تخت خويش............تقديم به خان داداش بزر گوار............

    خان داداش سلام

    نمي دونم ازت چطور تشكر كنم واقعا حق برادري رو بجا اوردي

    خان داداشم ميگن شما قديميارو مگن

    براي تشكر يكي از شعرهايي را كه برام فرستاده بودي براي شروع به اسم خودت گذاشتم (بهمون سر بزن خان دادش تو اين جنگل پر گرگ دستمون رو ول نكني مي خورنمون)

    (خان داداش ادرس خواهرم روكه بي اجازش گذاشتي چرا اشتباه)

    نمي دانم با چه زباني ازتون تشكر كنم تنها كاري كه از دستم بر مي يومد گذاشتن شعر ارسالي تون تو وبلاگ بود

    (ادرس خواهرم رو كه بي اجازه نوشتي چرا غلط نوشتي پسر)

    بازم سلام عشق ملكوتي

    ببخشيد مي خواستم به خاطر شعري كه واسم كامنت گذاشتي و يكي از ترانه هاي اصفهاني هست تشكر كنم... راستش من عاشق اين ترانه هستم... موزيكش هم واقعا ارامش بخشه...

    راستي يه سوال.. تو همون خان داداش خودموني ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    اي شيطون... بازم ممنون و باي.. بازم سر بزن...

    سلام عشق ملكوتي...

    شده ام ليلي و دارم غم فرهاد

    از غم عشق گله دارم فرياد

    تيشه بر كوه دل زدم از دست غمت

    ساختم تنديس عشقي ز تصوير غمت

    متن قشنگي رو نوشتي دوست خوبم... كاشكي كه هيچ وقت ليلي نميره ...

    از اين كه به بلاگم سر زدي و كلبه حقيرانه من رو نوراني كردي ممنونم..

    و در لحظه وداع نفس تو را ديدم و در آغاز تولد هم<\/h6>
    وقتي كه پا به پاي امر امير جان كوي به كوي زندگي را قدم زدم و گاه دويدم،<\/h6>
    نسيم خاطر تصوير چهر تو در قاب چشمه جاويد وفا به يادگار تا ابد نقش <\/h6>
    نگاشت<\/h6>
    تو آمدي و باز سفر كردي اما... سنگفرش كومه دلم طنين صداي گام هاي <\/h6>
    آرام تو را در خلوتهاي معصومانه تنهاييم، چون يك آواي آسماني تكرار خواهد <\/h6>
    كرد<\/h6>
    ... تا هميشه ... <\/h6>
    بازم به من سر بزن خوشحال ميشم<\/h6>
    + حنا 

    سلامي دوباره به دوستان عزيز

    هميشه پيش از سحــــر هوا تاريـــك است

    اما تاكنون نشده كه خورشيد طلوع نكند...

    به سحر اطمينان كن..

    پاسخ

    حناي گرامي و بزرگوار ..... مجددا قدوم مباركتان گلباران و ممنون كه بهم قوت قلب داديد كه سحر نزديك است ...... يا علي مدد
    + سوته دلان 

    به نام او

    نام من عشق است

    مي شناسيدم ؟

    زخمي ام زخمي سرا پا ،

    مي شناسيدم؟

    با شما طي كرده ام راه درازي را

    خسته ام خسته ،

    مي شناسيدم ؟

    اين زمان گر چه ابري پوشانيده است رويم

    من همان خورشيد تابانم ،

    مي شناسيدم ؟

    اين چنين بيگانه از من رو مگردانيد ،

    در كف فرهاد تيشه من نهادم ، من

    من شكستم بيستون را ، من

    من همان مهربان سالهاي دورم

    رفته ام از يادتان يا ،

    مي شناسيدم ؟

    نام من عشق است ،

    مي شناسيدم ؟

    پاسخ

    سوته دل گرامي ...... سلام و عرض ادب و خير مقدم ..... من نيز تورا خوب ميشناسم چون كه نامت عشق است ......... ممنون كه با كلام شيواتون كلبه حقيرم رو خوش اب و رنگ كرديد كلبه دلتون هميشه منور از عشق مولا باشه ...... يا علي مدد
    + بهار(دايانا) 

    قصتون خيلي قشنگ بود..

    بيا تا رنگ اقيانوس ابيست...براي موجها ديوانه باشيم....كنار هر دلي يك شمع سر خست.بيا به حرمتش ديوانه باشيم......

    اگر چه قصه دلها دراز است.......

    بيا به ارزو عادت نماييم ....

    كه تا او هست ما هم با بفاييم......

    بيا در لحظه سر خ نيايش چو روح اشك پاك و ساده باشيم...

    بيا هر وقت باران باز باريد....

    براي گل شدن اماده باشيم.......

    اين شعر تقديم به ليلي ..كه فكر مي كنه مجنون مياد ولي به قول بانوي اسماني اون هر گز نمياد هيچ وقت نمياد..........

    راستي بازم بگم قصتون عالي بود

    پاسخ

    پرنسس دايانا ..... اين همه شور و نشاط كه در نوشته هاي شما ميبينم خداييش از اينكه بخودم جرات دادم در جايي كه نويسندگان توانايي چون شما هستيد قلم فرسايي ميكنم ، همچينه يه نموره از ضعف قلم و اينكه سوات موات درست حسابي نداريم كلي خجالت زده ميشم و ...... يا علي مدد
    + بهار(دايانا) 

    سلام

    واي خان داداش بازم كه بد نوشتم ببخشيد

    دوباره مي نويسم اينو پاكش كنيد خيلي زشت شد.......

    پاسخ

    پرنسس گرامي ..... سلام و خير مقدم ، خداييش از حضورتان بسيار خشنود شدم و اينكه چشم اگه شما عينه كامنت قبلي رو دوباره بنويسيد اونوقت من قبلي رو حذف ميكنم در غير اينصورت چطوري دلم مياد ذوق و سليقه اي رو كه به خرج داد حذف كنم ؟ ...... يا علي مدد
    + بهار(دايانا) 

    كاش با چشمانمان عهدي كنيم.وقتي از اينجا به دريا ميرويم .جاي بازي با صداي موجها.دردهاي ابيش را بشنويم.كاش مثل اب مثل چشمه سار.گونه نيلوفري را تر كنيم......ما همه روزي از اينجا مي رويم .كاش اين پرواز را باور كنيم..............

    ......................كاش اشكي قلبمان را بشكند.........با نگاه خسته اي ويران شويم......كاش وقتي شاپركها تشنه اند.ما به جاي ابرها گريان شويم......كاش وقتي ارزويي مي كنيم از دل شفافمان هم رد شود.......مرغ امين هم از انجا بگذرد.حرفهاي قلبمان را بشنود..

    نن

    ن

    + حنا 

    سلام به همه . خيلي قشنگ بود من هم يه قصه بنويسم .

    يكي بود يكي نبود .

    تو زمونهاي خيلي قديم وقتي هنوز آدم و حوايي نبود ،

    رو زمين پر بود از فضيلتها و تباهي ها .

    يه روزي كه اونها از فرط بيكاري خسته و كسل شده بودن ذكاوت باز هم جرقه اي زد و گفت . بياييد با هم بازي كنيم .

    مثلا ..... قايم موشك خوبه ؟

    همه انگار جرقه ذكاوت دامنشونو گرفته باشه از جا پريدند و با خوشحالي گفتند : از بيكاري كه بهتره .

    ديوونگي فورا فرياد كشيد :

    من چشم مي زارم و از اونجايي كه هيچكس دلش نمخواست دنبال ديوونگي بگرده همه قبول كردند .

    ديوونگي رفت جلوي يه درخت ، چشماشو بست و شروع كرد به شمردن :

    يك ...... دو ........ سه .......

    تو اين مدت هم هر كي داشت دنبال يه جايي مي گشت كه توش قايم بشه !

    لطافت ، پشت نسيم قايم شد .

    خيانت پريد وسط زباله ها و اونجا پنهون شد ،

    اصلالت ميون ابرها مخفي شد

    و هوس به مركز زمين رفت !

    دروغ گفت زير اين سنگه قايم مي شم اما رفت ته دريا !

    طمع هم تو كيسه اي كه خودش دوخته بود مخفي شد

    و ديوونگي هنوز مشغول شمردن بود هفتاد و نه ........ هشتاد ...... هشتاد و يك

    همه خودشون پنهون كرده بودن به جز عشق اخه اون هميشه مردد بود و نمي تونست تصميم بگيره .

    اون هيچوقت نمي تونست خودشو پنهون كنه .

    اون هنوز كه هنوزه نتونسته ياد بگيره كه چه جوري مخفي بشه !

    خلاصه ديونه گي ديگه داشت به صد مي رسيد نود پنج ....... نود و شش ...... نود و هفت ........

    درست لحظه اي كه ديوونگي به صد رسيد ، $("div.commhtm img").each(function () { if ($(this).attr("em") != null) { $(this).attr("src","http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/"+$(this).attr("em")+".gif"); } });

     <    <<    11   12   13