وقتي که در ايوان دلتنگي هايت مي نشيني
وقتي که پشت يک پنجره باراني، بي هوا شاعر مي شوي
وقتي که ديگر کسي براي شنيدن جمله هايت به اندازه لحظه اي فرصت نمي شمارد
کسي هست که مي شود به او پناه برد
کسي که شب دلتنگي ها را با او مي توان قسمت کرد
يک نفر هست
يک نفر که تا خواب دوباره چشمهايت با توست
شب دلتنگي هايت را با او قسمت کن
تنها با او...