آن روز با تو بودم... امروز بي توام... آن روز که با تو بودم... بي تو بودم... امروز که بي تو ام... با توام....عادت کرده اي تا به سراغت نيايم به سراغم نميايي...فراموشم ميکني ...از يادت ميروم ...انگار نه انگار که امپراطوري و سرزمين آبهاي هميشه آبي بود و تو گاهي مي آمدي آنجا و خلوت و تنهائي خودت را با امپراطور تقسيم ميکردي ...اين ديگر چه عادتي است ؟ ...تنها حسنش اين است که من مي آيم و تو را هر بار با خودم به روياهاي سرزمينم ميبرم ... هميشه بين آن چيزي که وجود دارد و آن چيزي که مي انديشيم و آن چيزي که انجام مي دهيم فاصله اي وجود دارد تنها آگاهي و سکوت مرز اين فاصله را پر مي کند...سکوت ميکنم ...باشد ...حرف نميزنم ...و باز هم منتظرت ميمانم ...اما ابن جمله را هم بگويم و بروم ... -- اگر مي خواهيد براي هميشه از شما فاصله بگيرد با تمام توان براي بدست آوردنش تلاش کنيد .... اگر مي خواهيد هميشه در کنار شما باشد هيچگاه به داشتنش فکر نکنيد .... -- ديگر لبخند را باور ندارم ... دوباره احساس سرما مي کنم بايد عاطفه ام را از پراکندگي نجات دهم بايد با تمام مهرباني رابطه بجويم !!!
ژوليس سزار
امپراطور آبهاي هميشه آبي