• وبلاگ : عــشــق مـلـكـوتـي
  • يادداشت : جز ياد تو در دلم قراري نبود
  • نظرات : 1 خصوصي ، 29 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + حنا 

    سلام اگه يادتون باشه اين شعري بود كه وقتي گفتي چرا براي همه ميخوني پس من چي براي شما نوشتم حالا اينجا براتون مي زارمش .

    دراوج تنهاييم... حضورت را حس کردم

    وازوحشت نبودنت...قلبم بودکه از نفس افتاد

    واين گريه بودکه مرا به کام کشيد

    دراين غربت بي پايان

    بين اين همه آشناي نامهربان

    اين تويي که زندگيم را معني مي بخشي

    ومراچون پرستوهاي مهاجر

    وادارمي کني که کوچ کنم ازسروي خويش

    به گرماي نوازشت

    وفريادبزنم با سکوت تلخم

    که خسته شده ام از اين بغض نشکسته

    وازاين خنده دروغي

    تورابه قداستت قسم

    وبه عشق پاکم

    که روزي ـ قبل از اينکه گم شوم درپوچي خود ـ

    به ديدارم بيـــا

    وخانه ام کن آغوش مهربانت را

    وـ تنهـــا ـ بامن هم صداشو

    درخواندن ترانه عشق

    «باچشمان آکنده ازمحبتت»