مادربزرگ مي گفت در عمق صندوق بي قفل خود نشان و نقشه ي ديار دوري را نهان كرده است كه در آنجا بادي از بيشه ي بوسه ها نمي گذرد مي گفت وقتي در آن ديار نام سار و صنوبر را فرياد مي زني كوه ها صداي تفنگ و تيشه را برنمي گردانند آنجا سف سبز سپيدارها بلند و حنجره ي خروسها پر از صداي فانوس و صبح و ستاره است حالا گاهي هوس مي كنم سراغ صندوق بروم بازش كنم و نشان آن وادي دور را بيابم اما مي ترسم ستاره جان مي ترسم حكايت آن جزيره ي رؤيا تنهاخيال خامي در دايره ي بي مدار دريا باشد