آنشب كه شهر كوفه در اشوب غم بود نامه نگاران را قلم تيغ ستم بودآنشب كه عروس حجله شب شعر ميخواند اشعار غم با واژه هاى بكر ميخواندآنشب زمين از پرده دل ناله ميزد داغ شقايق را به قلب لاله ميزدآنشب حكومت بود سر تا پا نظامى حامى يك مامور جلبش صد حرامىدر كوچه اى مرد غريبى راه ميرفت از بى پناهى در پناه اه ميرفتمرغ دلش گاهى هواى يار ميكرد از خستگى گه تكيه بر ديوار ميكرددر كارگاه لب درنا سفته مى سفت اسرار دل را اين چنين با باد ميگفتاى باد صرصر همتى چون وقت تنگ است چرخ زمان ابستن اشوب جنگ استدارم بتو من دست استمداد اى باد چون هستيم را داده ام بر باد اى باداينك كه در اين شهر دلدارى ندارم تنهاى تنها هستم و يارى ندارماز من ببر در نزد دلدارم پيامى زيرا كه غير از او ندارم من امانىاز قول من بر گو تو با نور دو عينم فرزند دلبند على يعنى حسينممولاى من از كوفيان قطع نظر كن كوفه مياعزم سفر جاى دگر كنمولاى من جان رسول الله برگرد دانم كه در راهى ولى زين راه برگرداينان كه بر لب نعره تكبير دارند جاى وفا زير عبا شمشير دارندشمشيرها شان بهر قتلت تيز گشته پيمانه ها شان از ستم لبريز گشتهبا سنگ و تير و نيزه ها شان ميزبانند آماده از بهر ورود ميهماننداى يوسف من پا سر بازار مگذار پا بر سر بازار اين اشرار مگذاراينجا متاع عاشقى را مشترى نيست اين فرقه را كارى بجز غارتگرى نيستاينان همه ايفا گران نقش خونند چون بيخبر از سنگر عشق و جنونندتنها بيا اما مياور خواهرت را تنها به خواهر ان سه ساله حضرت راائى اگر در كوفه اى فخر زمانه دشمن زند بر خواهر تو تازيانهائى اگر در كوفه ميگردد به سيلى مانند زهرا روى اطفال تو نيلىائى اگر در كوفه بينى داغ اكبر انسان كه رويد لاله ها از باغ اكبر