فصل تولد رنگ !در همان يك قدمي ها ، من يخ زده بودم
دل من به گرماي دلت خوش بود و نمي دانست
كه دلت سنگ است و خالي از هر عاطفه اي !
و تو هم ، متولد پاييز ،تو هم سرد ! تو هم باد
من عشق را ديدم ، احساس را ديدم و خودم را در آئينه تو !
چه پوچ بودم و زشت ! و تو را در آئينه خود ! چه سليس بودي و روان !
آه صد افسوس ، كه من با تو تر نشدم ، كاش باران زده بود
تا نگاه خيس باران زده ات را فرو مي بردم در دل
و صعود مي كردم در شور !
من طرحي از روي تو را با خود برده بودم به خيالم !
كه اگر شبي ماه نبود ، من پاي در تاريكي شب نگذارم .
من نميرم . من ...... آه ! دلم از زمين گرفت ، دلم از خزان گرفت
دلم از نبودنت گرفت ، دل من ، دل نبود ،واژه خواستني بود محال
جام عشقي بود تهي ! لا به لاي اين همه خواب
روياي عشق توهم رفت به خواب و خودت نيامدي اي عشق
و خودت كپ نزدي اي عشق ، و مرا سوزاندي ، مرا بردي به خواب
خوابي از جنس ناب ! خواب ........ !
چه كسي مرا بيدار خواهد كرد ؟! با كدامين بانگ ؟!
با كدامين داد ! با كدامين فرياد ....
مراد از گفتن نامت تسلاي خاطر بود و بس
ورنه خود دانم كه اين لاف عقل است ، حرف پيوند ، خيالي باطل است .
من كجا باشم ، تو كجا ؟! تو نباشي درخور رنگ سياه !
من همه رنگ تباهي ، تو فرشته ! تو خودت صبح سپيدي !
تو خودت عشق ،تو خودت مهر فزوني ! من گاه با خود مي گويم
كه چرا بين من و تو اينهمه فاصله است ، اينهمه دوري راه ....
اين همه سختي هجر ، كه جدائي چرا ؟!