من متولد پاييزم ، فصل زردي ،فصل باد وحشي
فصل شاعرهاي پير ، فصل نقاشان بي نظير
كس چه مي داند ! شايدم بس دلگير!!
از آن اولين پاييز تا آخرينش ،
از عطر فروردين تا باد پاييزي
از نياز آن عاشق تا ناز آن معشوق ،
از کنج آن مسجد تا بعد ميخانه !
من همه را پيموده ام !
و در آن شبهاي پاييزي ، ياد تو گرماي وجودم بود
همچون شعله هاي عشق ، طبع پر شورم بود .
من طعم شرر انگيز آرزوهاي محالم را با همرهي باد سر خزان
به استقبال گور خواهم برد ،
كه بپوسند در آنجا و به ديدار كسي درخموشي بروند
راستي چه كسي مي گفت ؟
<< زندگي تر شدن پي در پي درحوضچه اكنون است >>
گويا سهراب هم تر شده بود .....!
من آخر هر كوچه بن بست
به دنبال دري مي گردم ،
دري كه مرا ببرد به وسعت مرگ
دري رو به آفتاب ، دري تا انتهاي بودن ،
شايدم مردن !!
يكي در مرگ شقايق ،
يكي در فصل خزان ،
و هر بار تو به من زندگاني بخشيدي !
تو مهربانانه به من عاطفه بخشيدي !
تو به من گفتي بمان ،
و من ماندم ! مــانــدم !
من ماندم که با تو بروم به سر قله احساس
که قدم بزنيم در کوچه بن بست شکوه ،
خالي از شک ، خالي از ترس ، خالي از بيم ،
و من اکنون تنها به ابديت خوا