• وبلاگ : عــشــق مـلـكـوتـي
  • يادداشت : زمزمه ي قدسيان
  • نظرات : 0 خصوصي ، 24 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + حنا 

    من متولد پاييزم ، فصل زردي ،‌فصل باد وحشي

    فصل شاعرهاي پير ، فصل نقاشان بي نظير

    كس چه مي داند ! شايدم بس دلگير!!

    از آن اولين پاييز تا آخرينش ،

    از عطر فروردين تا باد پاييزي

    از نياز آن عاشق تا ناز آن معشوق ،

    از کنج آن مسجد تا بعد ميخانه !

    من همه را پيموده ام !

    و در آن شبهاي پاييزي ، ياد تو گرماي وجودم بود

    همچون شعله هاي عشق ، طبع پر شورم بود .

    من طعم شرر انگيز آرزوهاي محالم را با همرهي باد سر خزان

    به استقبال گور خواهم برد ،

    كه بپوسند در آنجا و به ديدار كسي درخموشي بروند

    راستي چه كسي مي گفت ؟

    << زندگي تر شدن پي در پي درحوضچه اكنون است >>

    گويا سهراب هم تر شده بود .....!

    من آخر هر كوچه بن بست

    به دنبال دري مي گردم ،

    دري كه مرا ببرد به وسعت مرگ

    دري رو به آفتاب ، دري تا انتهاي بودن ،

    شايدم مردن !!

    يكي در مرگ شقايق ،

    يكي در فصل خزان ،

    و هر بار تو به من زندگاني بخشيدي !

    تو مهربانانه به من عاطفه بخشيدي !

    تو به من گفتي بمان ،

    و من ماندم ! مــانــدم !

    من ماندم که با تو بروم به سر قله احساس

    که قدم بزنيم در کوچه بن بست شکوه ،

    خالي از شک ، خالي از ترس ، خالي از بيم ،

    و من اکنون تنها به ابديت خوا