• وبلاگ : عــشــق مـلـكـوتـي
  • يادداشت : زمزمه ي قدسيان
  • نظرات : 0 خصوصي ، 24 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + حنا 

    فصل تولد رنگ !‌در همان يك قدمي ها ، من يخ زده بودم

    دل من به گرماي دلت خوش بود و نمي دانست

    كه دلت سنگ است و خالي از هر عاطفه اي !

    و تو هم ، متولد پاييز ،‌تو هم سرد ! تو هم باد

    من عشق را ديدم ، احساس را ديدم و خودم را در آئينه تو !

    چه پوچ بودم و زشت ! و تو را در آئينه خود ! چه سليس بودي و روان !

    آه صد افسوس ، كه من با تو تر نشدم ، كاش باران زده بود

    تا نگاه خيس باران زده ات را فرو مي بردم در دل

    و صعود مي كردم در شور !

    من طرحي از روي تو را با خود برده بودم به خيالم !

    كه اگر شبي ماه نبود ، من پاي در تاريكي شب نگذارم .

    من نميرم . من ...... آه ! دلم از زمين گرفت ، دلم از خزان گرفت

    دلم از نبودنت گرفت ، دل من ، دل نبود ،‌واژه خواستني بود محال

    جام عشقي بود تهي ! لا به لاي اين همه خواب

    روياي عشق توهم رفت به خواب و خودت نيامدي اي عشق

    و خودت كپ نزدي اي عشق ، و مرا سوزاندي ،‌ مرا بردي به خواب

    خوابي از جنس ناب ! خواب ........ !

    چه كسي مرا بيدار خواهد كرد ؟! با كدامين بانگ ؟!

    با كدامين داد ! با كدامين فرياد ....

    مراد از گفتن نامت تسلاي خاطر بود و بس

    ورنه خود دانم كه اين لاف عقل است ، حرف پيوند ، خيالي باطل است .

    من كجا باشم ، تو كجا ؟! تو نباشي درخور رنگ سياه !

    من همه رنگ تباهي ، تو فرشته ! تو خودت صبح سپيدي !

    تو خودت عشق ،‌تو خودت مهر فزوني ! من گاه با خود مي گويم

    كه چرا بين من و تو اينهمه فاصله است ، اينهمه دوري راه ....

    اين همه سختي هجر ، كه جدائي چرا ؟!