من متولد پاييزم ، فصل ديدن رنگ در بعد نگاه ، فصل آرامش دل
فصل غوغاي نگاه ! فصل خواهش ، فصل سايه ، فصل باران ،باران !
من در رويايي دور از دسترس ! تو را بردم به فضايي كه فقط من بودم
و تو ! و نگاه تر شده ات ، مرا برد به مافوق مكان ، مرا برد به ماه
مرا برد به ژرفاي خيال ! و تو آرام نگاه مي كردي كه چرا من آنگونه
پريشان چشم بسته بودم به نگاهت ! و دريغا كه نمي دانستي
من دلبسته بودم به نگاهت ! در آن چشمان بزرگ
و در آن لبخند ظريف ، و در آن حس ـ و در آن وادي عشق
من گم شده بودم ،و متنفر از هر پيدا شدني ! و پاييز مثل هر فصل دگر
باز آمد و رفت ، و اين رسم زمان من و توست !
هر آمدني را رفتني ست در كار . روزهاي خزان همه يادگاران تو اند !
روز ميلاد تو اند . روز ميلاد منند . روز ميعاد من و تو .
من و دل مانديم در حسرت تو ، در حسرت يك پاييز دگر
آه ...... پاييز هم آمد و رفت ! دل بسوزاند و برفت ...... افسوس ........
پاييز هم آمد و رفت !