• وبلاگ : عــشــق مـلـكـوتـي
  • يادداشت : زمزمه ي قدسيان
  • نظرات : 0 خصوصي ، 24 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + حنا 

    من متولد پاييزم ، فصل ديدن رنگ در بعد نگاه ، فصل آرامش دل

    فصل غوغاي نگاه ! فصل خواهش ، فصل سايه ، فصل باران ،‌باران !

    من در رويايي دور از دسترس ! تو را بردم به فضايي كه فقط من بودم

    و تو ! و نگاه تر شده ات ، مرا برد به مافوق مكان ، مرا برد به ماه

    مرا برد به ژرفاي خيال ! و تو آرام نگاه مي كردي كه چرا من آنگونه

    پريشان چشم بسته بودم به نگاهت ! و دريغا كه نمي دانستي

    من دلبسته بودم به نگاهت ! در آن چشمان بزرگ

    و در آن لبخند ظريف ، و در آن حس ـ و در آن وادي عشق

    من گم شده بودم ،‌و متنفر از هر پيدا شدني ! و پاييز مثل هر فصل دگر

    باز آمد و رفت ، و اين رسم زمان من و توست !

    هر آمدني را رفتني ست در كار . روزهاي خزان همه يادگاران تو اند !

    روز ميلاد تو اند . روز ميلاد منند . روز ميعاد من و تو .

    من و دل مانديم در حسرت تو ، در حسرت يك پاييز دگر

    آه ...... پاييز هم آمد و رفت ! دل بسوزاند و برفت ...... افسوس ........

    پاييز هم آمد و رفت !