يوسف مصري نمي آيد به كنعان دلمبازسر را مي گذارد غم به دامان دلمبي حضورچتر دستانت ببين يعقوب وارمانده ام امشب دوباره زير باران دلمخوب مي داني زليخاي جنون با من چه كردپاره شد در ماتم عصمت گريبان دلمنوح من ! خاصيت عشق است امواج بلندكشتي ات را بشكن و بنشين به طوفان دلمكي بهارت مي وزد بر گيسوان حسرتمكي نگاهت مي شود اي خوب مهمان دلم ؟تا بگويي با من از عرياني اندوه خويشتا بگويم با تو از اسرار پنهان دلمبوي پيراهن مرا كافي است تا روشن شودچشم تاريك و شب خاموش كنعان دلمفاطمه تفقدي