• وبلاگ : عــشــق مـلـكـوتـي
  • يادداشت : عاشق نشدي كه بداني عشق چيست !!!
  • نظرات : 4 خصوصي ، 34 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + حنا 

    نجات عشق

    توي يه جزيره ي زيبا تمام حواس زندگي مي كردن .

    شادي .. غم .. غرور .. عشق و ..... روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب ميره

    همه ي ساكنين جزيره قايق هاشون رو آماده و از جزيره فرار كردن .... اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بمونه .. چون عاشق جزيره بود

    وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت .. عشق از ثروت كه با قايقي با شكوه جزيره رو ترك مي كرد كمك خواست و به او گفت :

    - آيا ميتونم با تو همسفر بشم ؟

    ثروت گفت : نه .. مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگه جايي براي تو وجود نداره .

    پس عشق از غرور كه با يه كراجيه زيبا راهي مكان امني بود كمك خواست .

    غرور گفت : نه .. نميتونم تو رو با خودم ببرم .. چون تمام بدنت خيس و كثيف شده و قايق زيباي منو كثيف مي كني .

    غم در نزديكيه عشق بود ... پس عشق به او گفت :

    - اجازه بده تا من با تو بيام .

    غم با صداي حزن الود گفت :

    - من خيلي ناراحتم احتياج به تنهايي دارم !

    عشق اين بار از شادي كمك خواست و او را صدا زد ... اما او آنقدر غرق هيجان و شادي بود كه حتي صداي عشق رو هم نشنيد .

    آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگه نااميد شده بود كه ناگهان صدايي سالخورده گفت :

    - بيا من تو رو با خودم مي برم

    عشق آنقدر خوشحال شده بود كه حتي فراموش كرد نام پيرمرد را بپرسه و سريع خودش رو به داخل قايق انداخت و جزيره رو ترك كرد .

    وقتي به خشكي رسيدند پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد كسي كه جانش رو نجات داده بود چقدر به گردنش حق داره .

    عشق نزد علم كه مشغول حل مساله اي روي شنهاي ساحل بود رفت و پرسيد :

    - آن پيرمرد كي بود ؟

    علم پاسخ داد :

    - زمان

    عشق با تعجب گفت :

    - زمان ؟! اما او چرا به من كمك كرد ؟ !

    علم لبخندي خردمندانه زد و گفت :

    تنه