( بنام تو ای آرام جان )
مرد سرش را پایین آورد و به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید ، زن نیزبه آب رودخانه نگاه می کرد , مرد را دید
در نگاه انها غم موج میزد ، خدا غم آنها را می دید و غمگین بود.
خدا گفت : من شما را بسیار دوست دارم شما نیز همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید.
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند وخدا نیز خوشحال شد و از آسمان باران بارید.
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود ، زن لبخندی به لب اورد و خندید.
خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی تا هر دو در آن آسوده زندگی کنید.
مرد زیر باران خیس شده بود واینبار زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت ، مرد لبخندی زد وخندید.
خدا وقتی این مهربانی را دید به زن گفت : به دستهای تو ، همه ی زیباییها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد زیبا تر کنی.
مرد خانه را ساخت و زن خانه را زیبا و گرم کرد ، آنها خوشحال بودند ، خدا هم خوشحال بود.
یک روز, زن پرنده ای را دید که به جوجه اش غذا می داد ، دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند ،اما پرنده نیامد ، پرواز کرد و رفت
دستهای زن رو به آسمان ماند ، مرد او را دید امد کنارش نشست واو نیز دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود ، فرشته ها را خبر کرد تا ببینند این جلوه ی مهربانی را وفرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند.
خدا به فرشته ها گفت : از بهشت شاخه گلی به انها بدهید و ببینید با ان شاخه ی گل چه میکنند
فرشته ها شاخه گلی به دست مرد دادند ، مرد گل را به زن هدیه داد و زن آن را در خاک کاشت ، خاک خوشبو شد و زمین بارور و سبز گشت
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد ، زن اشکهای کودک را می دید و غمگین بود.
فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره ی جانش به او بنوشاند.
مرد زن را می دید که می خندد ، کودکش را دید که شیر می نوشد مرد راضی بود
و خوشحال ، بر زمین نشست و پیشانی بر خاک نهاد ، خدا شوق مرد را دید و خندید ، وقتی خدا خندید پرنده نیز بازگشت وبر شانه ی مرد نشست.
خدا به انها گفت : با کودک خود مهربان باشید و مهربانی را به او بیاموزید ، راست بگویید تا راستگویی را از شما بیاموزد ،گل و آسمان و رود و هر انچه زیباست به او نشان دهید تا با دیدن زیبایی ها همیشه به یا د من باشد.
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت ، زمین پر شد از گلهای رنگارنگ ولابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند.
خدا همه چیز و همه جا را می دید ، بار دیگر خدا دید که زیر باران مرد دیگری دست هایش را بالای سر زنی گرفته است که خیس نشود و زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی را می کارد.
خدا دست های بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاههایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی می گردند و پرنده هایی که.....
خدا خوشحال بود چون غیراز خودش ، هیچ کس تنها نبود.
عزت زیاد ..... یا علی مدد