و به نام معشوق حقیقی که وفایش ازلی وابدی است
زمانی دور، زاهدی در میان تپه های سبز زندگی می کرد ، روحش پاک و قلبش سپید بود
تمام جانوران زمین و پرندگان آسمان، باجفت های خود به نزدش می آمدند تا زاهد با آنها صحبت کند
همگان با شور و شوق حرفهای زاهد را می شنیدند و دورش جمع می شدند و تا شب از نزدش نمی رفتند
شب هنگام ، زاهد آنها را به خانه هایشان بر می گرداند و دعای خیر می کرد و به باد و جنگل می سپردشان
زاهد در یک غروب پاییزی که ماه به میانه ی آبان رسیده بود ، از عشق صحبت می کرد، یوزپلنگی که جفت خود را در کنار داشت سرش را بلند کرد و به زاهد گفت : آقا ، شما که برای ما از عشق می گویید ، بفرمایید عشق شما کجاست؟
زاهد گفت : من جفتی ندارم که عشق خود را نمایان کنم !!!
ناگهان غریو شگفتی از جمع جانوران و پرندگان برخاست و به هم گفتند : " چطور می تواند از عشق و مهرورزی صحبت کند، در حالی که خودش جفتی ندارد " ؟
و در حالی که با هم گفتگو میکردند ، آرام و مغموم ، زاهد را ترک کردند
آن شب ، زاهد رو به اسمان خوابید و مشت بر سینه کوبید و تلخ گریست
آری ، عشق ملاقات مرگ و زندگی است، ملاقاتی در نقطه اوج
فقط در صورت شناخت عشق است که می توان به تجربه این ملاقات نایل آمد ، در غیر اینصورت به دنیا می آییم، زندگی می کنیم و می میریم ، ولی در حقیقت مهمترین تجربه زندگی را از دست داده ایم ، تجربه ای که با هیچ چیز جایگزین نمی شود.
ما، تجربه ی حد فاصل مرگ و زندگی را از دست داده ایم.
تجربه این حد فاصل، نقطه اوج و حد نهایی تجربیات آدمی است. برای اینکه به آن نقطه برسیم بایستی عشق به یار را همیشه به خاطر داشته باشیم
دیشب به طواف کعبه رفتم به حرم راهم ندادند!
گفتندکه برون در چه کردی که درونِ خانه درآیی؟
عزت زیاد ... یا علی مدد