• وبلاگ : عــشــق مـلـكـوتـي
  • يادداشت : بـه يـاد زيـنـب
  • نظرات : 2 خصوصي ، 54 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + نميدانــــم 

    کودک زمزمه کرد:خدايا با من حرف بزن

    ويک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد .

    کودک نشنيد.

    او فرياد کشيد: خدايا با من حرف بزن

    صداي اسمان غرومبه امد.

    اما کودک گوش نکرد.

    اوبه دورو برش نگاه کرد و گفت:

    خدايا بگذار تو را ببينم

    ستاره اي درخشيد اما کودک نديد.

    او فرياد کشيد:خدايا معجزه کن

    نوزادي چشم به جهان گشود اما کودک نديد.

    او از سر نااميدي گريه سرداد وگفت:

    خدايا به من دست بزن بگذار بدانم کجايي

    خدا پايين امد و بر سر کودک دستي کشيد

    اما کودک دنبال يک پروانه کرد.

    او هيچ در نيافت واز انجا دور شد.