خسته ام از ماندن ، جنس من از مرداب نيست به خدا من ذاتي زلالم ، روانم ، من بايد بروم . اينجا تنها موسيقي من لالايي خواب سرد زندان است ، من صداي خروش آبشار مهرم، من آهنگ رود بهارم ، اينجا قنديل هزار ساله زمستان است .
من دلتنگ شده ام براي ديدن چيزي ديگر
مي خواهم ديگر قصه اي نباشد ، ترسي نباشد . خواسته من جايي ديگر است جايي كه گريه را برايم نقد ميكنند و غم ها را نيز... اينجا خنده هايم طلبي است از ديگران ، اينجا بايد از كسي خنده گرفت ، اينجا غريب است ، غريب است !
خدايا آه را در سينه نگه داشته ام بغضي كه از گلوي من بزرگتر است واي به آن روزي كه فرياد شود ... آري بايد بروم ... جايي كه گوشي نباشد جايي كه فريادمن سكوت بيابان هيچ دلي را نشكند جايي كه ديگر بيابان هم نباشد .