( بنام تو ای آرام جان )
هنوز هم حال و هوای غروب های رنگ پریده ی پاییزی ، حس آن غروب مطبوعی را که با بوی تر و تازه ی خاک نم گرفته ی باغچه و خنده های پرنشاط زینب در هم آمیخته بود ، تو وجودم زنده می کنه . روزهایی که پدر بود و حضورش ، گویی همه ی فاصله ها را پر می کرد . حالا از آن لحظه ها ، رد مبهمی می بینم در دور دست ، که با هر بار یادآوری ، راه گلوم رو می بندد ...
فرشی انداخته بودم تو تراس و چراغ های حیاط را روشن کرده بودم . چشمم به هندوانه ای بود که یله و رها ، میان آب حوض غوطه می خورد و گوشم به شوخی های کودکانه ی زینب با پدر :
- زینب سادات بسه دیگه ! خسته ام ...
_ بابا جون دوستت دارم ! بهترین بابای دنیا ... !
کلاس پنجم بود . با همه ی شوق و نشاط بچه های هم سن و سال خودش
در میان همه ی این دوستی ، پدر را جور دیگری دوست داشت .
این محبت یکدست ، هرچند ارزنده ؛ ولی جور غریبی نگرانم می کرد . دست خودم نبود ، و نادانسته روز به روز پر رنگ تر می شد ...
هنوز هم صدایش تو گوشم تکرار میشه . ضربه های تندی که برادرم به پنجره ی اتاق می زد و اشاره می کرد به حیاط بروم . خشکم زده بود و به وضوح ، صدای تپش قلبم را می شنیدم . جایی در حیاط به هم رسیدیم . چهره ی رنگ پریده ی برادرم در تاریکی ، همه ی ناگفته ها را رو می کرد :
دکتر گفته دیگه زیاد اذیتش نکنیم ، کار از کار گذشته ... زیاد مهمون ما نیست ...
گویی چیزی تو دلم شکست . هنوز بیش از یک هفته از شب هفت پدر نمی گذشت . هنوز مژه هامون از فراق پدر خیس بود ! چیزی برای گفتن نداشتم ...
با بی صبری دویدم به سمت کوچه . پرده ی اشک ، جلوی چشمانم را گرفته بود . دخترکی با مادرش از کنارم گذشت . چهره ی زینب تو ذهنم زنده شد . بغضم ترکید :
- زینب جان چرا ؟ چرا تو ؟! چرا حالا ؟ آخه داداش برات بمیره ....
دیگر نفهمیدم چه شد ...
*
چندین ماه گذشته . درد جدید ، بر غم جدایی ناگهانیِ پدر سایه انداخته و زینب را زمین گیر کرده . جسم نحیفش روز به روز بیش تر تحلیل می رود . نای راه رفتن ندارد .
پزشک ها شیمی درمانی را هم جز برای تسکین دردهایش بی فایده می دانند . خودش چیزی از بیماری اش نمی داند و فقط با مرور آرزوهایش است که روزها را می گذراند :
- داداشی یادته پارسال این موقع بابا بود و کتابامو آماده کرده بود که فرداش برم مدرسه ؟!
- آره عزیزم ! ایشالا خوب می شی بازم می ری سر کلاس ...
با بی تابی حرفم را قطع می کنه :
- نه همین فردا باید برم ! معلما و دوستام منتظرن . از درسامم عقب می مونم .
چی می توانستم بگم ؟! ... چشمهام باز داره خیس میشه ... :
- باشه عزیزم ! خودم می برمت . کلاس چندمی می شی ؟!
- داداشی حواست کجاست ؟اول راهنمایی دیگه ! می خوام امسالم همه نمره هام بیست بشه ...
.
.
.
غروب جمعه است . غروبی که دیگر نه بوی تروتازه ی آب و گل و میوه می دهد و نه از گرمای حضورِ پدر و شوخی های کودکانه ی زینب ، نشانی دارد .
غروب جمعه است و زینب سادات باز هم دلتنگ است .
مادر ، گویی نیازی را از نگاه زینب خونده باشه ؛ عکس یادگاری زینب با پدر را می ده دستش
. نگاهِ قدرشناسی به مادر می اندازه و هق هق گریه امانش نمی دهد .
یواش می خزم کنج اتاقم و همپای زینبم اشک می ریزم ...
هرقدر هم که بزرگ بشویم و از آن روزها فاصله بگیریم ،
باز هم مهر ماه و ( همشاگردی سلام ) و معلم و صف و کلاس و تخته و بوی کاغذهای سفید ِ دفترچه های 60 برگ و کیف و جامدادی و خط کش و کتاب نو ، برایمان تداعی گر خاطره هاییست که با لحظه لحظه ی روزهای کودکی مون گره خورده بود .
یادمان بیاید بچه هایی را که دستشون به این تجربه های دوست داشتنی ( رفتن به مدرسه ) نمی رسه ،
و تنها با مرور چندین و چند باره ی خاطره های کهنه شون دلخوش اند .........
بیایید با هم برای شفای همه ی زینب های زندگیمون دعا کنیم و از خدا بخواهیم ما رو همیشه قدر دان نعماتی که ازش برخورداریم ، بگرداند
انشاالله
التماس دعا ..... یا علی مدد